آغـــوش تـو همیشه برایم مقدس است
برگــرد! دوری از تو برای دلم بس است
یادش بخیــر لحظــه دیـــدار من و تو
آغــاز عاشقـانــه تبــدار مـــن و تـــو
یــادش بخیر کودکــــیام را که باد برد
عشق و غــم عروسکــیام را که باد برد
یـادش بخیر حوض و حیاط و ستــارهها
آن جامــههای پولکــیام را کـه باد برد
افسرده میشوم شب یلدای من کجاست
رؤیــای نــاز و پوپکــیام را که باد برد
یک شب پــدر ستاره شـــد رفت تا خدا
مــادر گریست، کوچکـیام را که باد برد
یکبــــاره من بزرگ شدم با غمی بزرگ
یــادش بخیــر کودکــیام را که باد برد
یادش بخیــر دوره کوتــاه کـــودکــی
تهدیدهــا و شــادی و قهــر عـروسکی
من را بگیر و در خودت آهسته خواب کن
ایــن کودکانـــههـای مرا شعر ناب کن
دیگــر نپرس اینکه دل من چگونه است
در چشمهــای ابــری مــن آفتـاب کن
پنهـــان بـکــن تمــام مــرا در وجود خــویش
نیلوفــر غــرور مــرا انتخــاب کــــن
آری مسیــر مــن و تـو یکراه بوده است
مقصـد همـــاره فتح دل مـاه بوده است
عقل از ســرم پــریده اسیـر جنون شده
چشمـان هفت سالگیام غرق خون شده
گریــه امـان نمــیدهدم تــا غریبــهام
وقتــی میــان خانــهام اینجــا غریبهام
پــر کــن پیالــه را که غمم بیشتر شده
از دشنـههای پشت ســرم با خبــر شده
پــر کـن پیاله را که دوباره غنیمت است
در آسمــان تیـــره- ستاره غنیمت است
امشبکه واژه واژهی حرفم از آتش است
شعریست کـه شبیه به سوگ سیاوش است
ایــن شعــر ترجمـان تمام دل من است
در مثنــوی چـراغ غزلهاش روشن است
شعریست که حماسه و سوگ تغزل است
ایــن آتش درونــی مــن هیــزمش گُــل است
آری ببین که مــرز من و تو شکسته شد
راه شروع فاصلهها – بــاز- بستـه است
این بار هم کمان تو در من قلم شدهاست
نــام تو در حماسهی قلبم علم شدهاست
آنشب که ارث لیلیو مجنون به ما رسید
گفتی بگــو که قصــهی ما تا کجا رسید
پسگوش کنکه قصه به آنجا رسید که…
شهــزاده تــا کنــاره دریـــا رسید که…
دریــا نبــود و چشمـهی جادو حباب شد
قصــر بلــور قصه دوبــاره خــراب شـد
یک دسته گرگ زوزه کشیدند و ماه رفت
یوسفبه میلخویش درآن شب بهچاه رفت
از آن بـه بعد حال من و داستان بد است
بغضـی گلوی هر دوی ما را گره زدهاست
سوگند میخورم که دو سال است مردهام
حتــی بــه گــرگها جسدم را سپردهام
بـا آنکــه جــز تبــاهــی راهــــی نــــداشتم
بــاور کنیـــد هیچ گنـــاهی نـــداشتم
این آسمــان عوض شده یا روح من بگو!
این جـــا غریبه است دلم- از وطن بگو!
کودک شــده تمــام وجودم بــرای تـو
شعـــری شبیه گریه سرودم بــرای تــو
آغوش وانکــردی و شعــرم قصیـده شد
رنگ از رخ تمــام غــزلها پریــده شد
رؤیای بوسههـــای تــو را دست باد برد
تقدیـــر آنچه را که به من هدیه داد، برد
در سینـــهام فضای نفس سنگتـر شده
دیوارهــای تنگ قفس تنگتــر شــده
در بین این جماعت صد چهره ماههاست
گلهــای بــاغ عاطفه بـیرنگتــر شده
گفتی دروغ بوده هـــر آنچــه شنیدهای
گفتی سـراب بـوده هر آنچه که دیدهای
آری ســراب بود مرا تشنهتــر گــذاشت
چـرکــی مــذاب بــود مــرا تشنهتــر گـذاشت
گرگــی گرسنـه بود ولی در لباس میش
مــاری سکــوت کرده ولی با هزار نیش
دریــای تلخ، جــام عطش داد دست من
انگـورهای خــام عطش داد دست مــن
مــن را شبــی کشاند به آن باغ مزدکی
تکــرار شــد حکــایت آن داغ مـزدکی
اللهاکبــــر از غـم ایـن تــازه کوفیــان
صبح حرمسـرا شــده شبهــای صوفیان
بــاران گرفته حال دلم هیچ خوب نیست
در مــن سحر به جز فوران غروب نیست
طوفــــان وزیده تا که مرا ریشهکن کند
دور از تمــام خاطـــــرههای وطن کند
باران گــرفتــه سقف گلـی چکه میکند
بغضم گرفتــه در غزلــی چکــه میکند
فنجان شکست و فـال من و تو سیاه شد
آنچه که بود بین مــن و تــو تبــاه شد
کـوزه شکست و واژه خــورشیــد شستــه شــد
در دفتــری کــه آخــر قصــه سیاه شد
خورشیــد مـن کنار تو یک شمع سوخته
دریــای مــن کنــــار تو یک آبراه شد
چشمان من که پاکتر از خواب غنچه بود
آنشب فقط نظــارهگــر یک گنـــاه شد
آنقدر کنج کوچه دلم مانـــد و خو گرفت
دیگــر نگفت اینکــه ببیــن اشتباه شـد
باور نمـــیکنم ولی افسوس از آن زمان
چیــزی نمـانـده غیر سیاهـــی برایمان
باور نمــیکنم کــه چه اندازه سخت بود
در چشم من شـراره و در دست تو کمان
یکدسته گــرگ پنجه به رؤیای من زدند
یکدسته گـرگ پنجه خونین به آسمــان
یکدسته گــرگ راه مـــرا از تو دور کرد
یکدسته گــرگ زوزه کشیـدنـد شادمان
طوفان گرفت، صخره به صخره کشید و برد
قلبــی کـه قطعــهقطعــه شــد و باز هم چنان
تقویم پــارهپــــاره آن بــاز مانده است
آتش گــرفتــــه صفحه آغـاز عشقمان
تعبیــر خوابهـــای زلیخایــــیِ مــــرا
زندانیـــان خستــه گرفتند بـیگمـــان
بـــاور نمـیکنم ولـــی افسوس باد برد
فــوارهای کـــه قد نکشید و در آب مرد
نابــود مــیشویم در ایـن جنگ ناگزیر
تیــر و کمـــان بیار و دوباره هدف بگیر
نگــذار ریشههــای تو در خاک له شوند
با لحظههــای آخــر فــرصت کدام تیر
تیری که جــاودانه بمــاند در ایـن زمین
پرتابی آنچنان مگـر از مـــرد بــینظیر
تصمیم مشکلــی است بیــا بـازگرد- یا
جان از میان ترکش خود کــن رهـا بمیر
تا شعلهور کنـی شب یلـــدای مـــرز را
خورشید را درآوری از حبس زمهــریـــر
آتش شــوی شـــراره زنـــی در میــان ایـــن
خرچنگهــای لاغــر و بیمـــار آبگیـــر
طوفان حــریف شعله تیــرت نمــیشود
آری کمــان بیــار و دوبــاره هدف بگیر
تیری بزن به قلب هـرآنچه که با شب است
امشب تمام هستـیام از تــو لبالب است
من با توأم تو بـا منی- اما تــو نیستــی
ای از تبــار آینــه و گـل تــو کیستــی!؟
آیا مسافری کـه فــرامــوش کــردهای
در مقصــدی کــه نیست نبایـد بایستـی
آیـا پرنـــدهای کــه زمینــی شده تنت
یا ریشهای که مرگ گلت را گــریستــی
آیــا تـــو ای پـرندهترین پیک آتشیــن
بنیـــانگــذار مکتب پـــرواز نیستــــی!؟
دیگر برای تو چه بگویم کــه بــیگمان
خورشیـد بـودی امــا در مــاه زیستــی
امشب بـه ساز عشق تــو آهنگ میزنند
بـا ســوز روی دامــن تـــو چنگ مـــیزننــد
فــردا ولــی بـه تهمت آلودگـــی تو را
اعــدام کــرده بر جسدت سنگ میزنند
اینـان کـه مثل ابــر سترون در آسمــان
بــا خــاک پـاک قلب تو نیرنگ میزنند
دیگر غزل نخـوان که به جرم همین هنر
از بغض بــر تــو تهمتی از ننگ میزنند
اما تــو چـون گذشته فقط عاشقانه باش
تنهـــا مدافع گل و سیب و ترانــه باش
اما تو مثل پیش همان کـوه نـــور باش
ای ترجمــانِ آینــه، سنگ صبـور باش
یادم نمـــیرود شب پاییــز بــود و مــا
ماه و درخت و موج طرب خیز بود و مــا
باد آمـد و دقیقــهی عاشق شدن رسید
آقای «تـو» برای همیشه به «من» رسید
شمشیر و اسب و نعره زدن سهم مرد شد
سیبوگلاب و بوسهشدن هم بهزن رسید
در لابـــهلای یــاد تـــو پــــر بــاز مــیکنم
در عمق چشمهــای تـــو پرواز میکنم
روز تـولـــد تــو شــروع دل مـن است
تقــویم را بــه نیت ایـن بــاز مــیکنم
کــه روز تـو به سوی شب من سفر کند
این را فقط بــرای تــو ابــراز مــیکنم
حـالا بـرقص و بـاز دلـم را طـواف کـن
وقتی نیــاز مــن بشــوی نــاز مـیکنم
پـایـان نـدارد آنکــه کنـار تو ماندهاست
این شعــر را به نام تـو آغاز مــیکنــم
با نام تو کسی کـه مرا مهربان شده است
در بـاورم الهـهی عشق جهان شده است
با نـام تــو کـه چشمه نور است و آفتاب
پیش تو مانده کودکیاش را جوان شده است
هر کس که چشمهای تو را کفر گفته است
مانند آرشیست که دور از کمان شده است
مانند شاعری کـه قلم نیست در کفاش
مثل پـرنــدهایست کــه بـیآسمــان شده است
امــا بیــا کــه حادثـــه عشق من و تو
بین تمام اهل زمین داستــان شده است
من را شروع کن تو در این متـن ناگهان
من را جدا بکن تو از ایـن گوشهی جهان
در نامــهام اگــر کـه تناقض شنیده شد
در روزهای شادی و غــم آفریــده شــد
یکــروز شــاد بـودم و این متن پایکوب
یکروز غم گرفتهتر از چهــرهی غــروب
اما همیشه یــاد تــو بـا من رفیق بــود
همواره زخم عشق تو زخمــی عمیق بود
زخم تو عاشقانهتر از صــد نـوازش است
ذکـر تــو عارفانهتـر از صد نیایش است
فـواره بلنــد زمــان چشمهــای تـوست
خورشید با تمام جهــان چشمهای توست
یک سکـه در تمامی این راه روشن است
آن سکه تا همیشه همان چشمهای توست
دور تسلسلیست گــــره در گـــــره زمیــــــن
این سلسله تـداوم آن چشمهــای توست
خـون الهــهی غــزل ایـن شور جاودان
در نبض کُند هر شریان چشمهای توست
شیــرازهی تمــام خــدایـان باستـــان
در روح هر زمان و مکانچشمهای توست
گیرم که بین گمشدههــا بــیسراغ تــر
حتــی اتـاق تیــرهی تـو بــی چـراغ تر
در زمهریر ســرخترین پشت و دشنههــا
هــی داغ پشت داغ همــه داغ و داغتـر
با ایــن همه گلوله که از دوست میرسد
بگذار خـــانــهات بشــود پــر کلاغ تر
امــا همیشــه ابر بشــو در خـودت ببار
تا کـه کـویــر تـو بشــود بـاغ و باغ تر
این زندگــی مچالــه تــرس جهنم است
یعنـی بـرای همت تـو وسعتش کم است
این مردمان اگـر چــه زیادنــد بـر زمین
امــا بــرای تــو چـــه قَــدَر آدمش کــم است
آنقـدر زود مـیگــذرد بــا تــو لحظهها
صد سال هم کنار تو انگـار یکــدم است
این زندگی اگر چه به تو پشت کرده است
دست مدد به راه تو را مشت کـرده است
این زندگـی اگر چه برای تو بد شد است
بر جـادهی عبـور تو همواره سد شد است
اما شب گذشته همــان پیشگــوی پیــر
در خانقــاه گفت کــه با زندگــی نمیـر
زیــرا کـه مـرگ تو غزلی آسمانی است
یعنـــی طلوع زنـدگــی جاودانــی است
مانند قوی برکهی رؤیـاست مــرگ تــو
در یک غروب ساکت و زیباست مرگ تو
شعرت لبـاس لشگــر معشوقههـا ولــی
در جنگلــی خمیـده و تنهاست مـرگِ تو
نــام مــرا زمانــه فـرامــوش مــیکند
امـا شبیـه مـردن لــورکاست مـرگ تـو
سقــراط بــوده جـــد تـــو- یا حضـرت مسیح
که عطـری از تمـامی گلهاست مـرگ تـو
تـاریخ و نـام و سنگ نـدارد مـزار عشق
گـورت غریبـه است و معماست مرگ تو
تیـــر و کمـان بیـار و دوبـاره بــرو جلو
آری هدف بگیـر کـه آنجاست مـرگ تو
۷/۳/۸۷- ۷/۸/۸۳
۴
دوریم از آغــوش هم در بیقـــــراریها
کــو پرسههای عاشقی شب زندهداریها
باران چشمانت مرا در خویش پنهان کرد
بغض هــزاران سالــهام را باز باران کرد
حــالِ مـــرا آن کولـــی آواره مـیداند
فالِ مــرا از مــرگ تا گهـــواره میداند
کولی شکست از لحظهای که دست من را خواند
امــروز مــن را در غم فردا شدن گریاند
ایکاش کولی سرنوشتم را عوض میکرد
متن سرودی که نوشتم را عوض میکرد
ای کاش کولی یک طلسم ناب با خود داشت
بخت مــرا در مــزرع آیینهها میکاشت
فنجان خالی و گلسرخی که پژمردهاست
زیباترین شعریکه در متن خودش مُردهاست
شرقــیترین آوازهـــا را بـاد با خود بُرد
رؤیای بــه افسانـــه پیوستن درونم مُرد
دریا خودش را در کویر انداخت یعنی من
خورشید در شب نور خود را باخت یعنی من
از ذرهذره زخم و خون و چرک و استفراغ
چیزی شبیه آدمکها ساخت یعنــی مــن
تکرار بیهوده است این روحِ جهانی نیست
تاریخ در عمق شب مــردابها مـیزیست
مــن با زمین امــروز هم قهرم عزیز من
کولیترین آوارهی شهــرم عــزیـــز من
برگــرد تا که طالعام خورشید گون باشد
تا برنگــردی طالــع مــن واژگون باشد
– برگرد!- برگشتم بفرما بهتـــرین من!
ای چشمهایت آفتاب ســـــرزمین مــن
مــیلــرزم از سرما ولی فردا که میداند!؟
شایـد که خورشیدی مرا در خود بسوزاند
روحِ مسیحایمن آن چشمان رؤیاییست
رؤیای چشمــان تو همواره تماشاییست
مــرز میـــان دستهــای مـن و دامانت
در موج موج عشقمان همواره دریاییست
آقا بیــا بنشین کنــار مــن که روی میز
یک شاخه گل از باغ جان، دو استکان چاییست
تـا از دهان دیگر نیفتادهست نوشش کن
این چایی از خاک شمالِ عشق و رسواییست
شایــد که فردایی نباشد پس بمان با من
امشب هر آنچه هست شور و نور و زیباییست
من خانمی کردم به پایت سوختم در خود
اینکه تو هم ماندی به پایم اوج آقایی است.
«دخترم حسنا»
۵
بیــــا و کــوثـر تنهــایــیِ زمینم بـــاش
شکـوه جشــن خـدایــان هندوچینم بــاش
قـــدم قـــدم همه جـــا با تو کودکی بکنم
لبــاس عاشقــــیام را عـــروسکــی بکنم
بزرگتـر بشــو هــــر لحظــه روی چشمانم
چـراغ شــو و بیـا بـــاز ســوی چشمــانـم
بیا کــــه بــاغ دلــم را گـــل خـدا بشوی
بـزرگ خـانــــهی آدم بزرگهـــا بشـــوی
شروع میشوم از شــوق خنــدهات حسنـــا
عقـاب هــم نرســد تـــا پرنـــدهات حسنا
امید مــن گل نــازم غـــزلتریــنِ مـــن
گلاب قمصـر کاشــان عسلتـریــنِ مـــن
شکوفــههــای لب تـــو پرنــدهخیــزترین
خداست شاعــر چشمــان تــو عـزیـزتـرین
سپیــده دور نگــاهت بــه چــرخش افتاده
ستـاره در شب چشمت بــه خــواهش افتاده
نوازشم بکــن ای دستهــای کـوچک عشق
عروس حجلهی رنگینکمان، عروسک عشق
نوازشم بکــن از خــود بـــه آسمــان بروم
بـیــا و همسفرم شــو که هـمچنــان بروم
صــدای تو هیجــان تمــام دریــاهــاست
سحرتــرین شب مـن بــا تـو تا ابد یلداست
فرشتـه پشت فــرشتـــه به یُمـــن آمدنت
ستـاره بــاز نگــاهت ستــــارهچیــن تنت
بیا به چشمهی خـــورشید مهـــربان بـا من
عبور کـــن همــهی این کـویــر را تا مـن
عبـور کــن کــه عبور تـو اوج پــرواز است
بـــرای رجعت جبریل روح اعجـــــاز است
«دامچاله»
۶
با ضـرب دشنه سینـــهی مــن را رفو کنید
جای عسل به کام مـن آتش فــرو کنید
یک شب که بوی آتش و تب میدهد تنم
مثل فــروغ میشــوم و داد مــیزنم
وقتـی که ازدرون بدنم گُر گرفته است
آتش گرفته خون، بدنم گُر گرفته است
گیس مــرا بریــده بـه میدان بیاورید
تنهــا بســوی نقطه پــایــان بیاورید
بر پشت یک درشکهی چار اسبهی سپید
وقتــی مرا برهنه روی خاک میکشید
یکبـــاره در طلیعهی آن صبح ناگهان
جسم مــرا بـه جوخهی اعدام بسپرید
صد بــار اگــر چنین بشوم باز عاشقم
در یک فروغ دیگــر از آغـــاز عاشقم
هـرگـز به عشق کور شما خو نمیکنم
رو ســوی دامچالــهی جادو نمیکنم
دیگر خدا نشسته در اعماق باورم
من دست سوی سفرهی شیطان نمیبرم
تا زنــدهام همیشـه طلوعیست در دلم
جایـی برای ظلمت شب نیست در دلم
با مــن همیشه میشود از جا بلند شد
حتــا اگــر سهنــد نشد رود سند شد
همواره میشود که مرا چید و دوست داشت
در باغ قلب من گل نسرین و یاس کاشت
آری منم کســی که مـرا تا سرشتهاند
آدمتر از تـــو نــام مــرا زن نوشتهاند
«براتنامه نوشتم که باز برگردی….»
۷
هنوز مانده بفهمی که شهر زیبا نیست
بهشت گمشدهی تو بغیر رؤیا نیست
هنوز مانده بفهمی در این کویر بزرگ
به نور کوچک یک کرم راه پیدا نیست
تو را والعطش وحشی نگاهت را
به غیر چشمهی عریانیام پذیرا نیست
میان اینهمه کوتاه قدّ واژهفروش
کسی شبیه من اینجا بلندبالا نیست
اگر جهان بشود یک دریچه خواهی دید
که غیر صورت من لایق تماشا نیست
اگر چه در ته صندوقخانهی قلبم
بجز شراب و چراغ و غزل مهیا نیست
برو تمام زمین را بگرد خواهی دید
دری بر روی قدمهای خستهات وا نیست
برو تمام جهان را بگرد خواهی دید
به گرمی دلِ من در تمام دنیا نیست
برو تمام جهان را، برو برو گل من
اگر چه با دلِ ساحل، خروش دریا نیست
برو تمامی این جادههای بیمن را
که در سکون نگذاری تو پای رفتن را
برو و جاده ابریشم مرا ردّ کن
که تجربه بکنی خشم راهآهن را
نفسنفس که زدی باز ساعتی بنشین
برو و با دلِ پاکت به خلوتی بنشین
برو دوباره بیندیش واژههای مرا
بیاب در غزلی سرخ ردّ پای مرا
ببین که واژه به واژه هنوز منتظرم
شبش به خواب تو مستم و روز منتظرم
کدام واژه به فکرش رسیده اینکه تو را
نمیشود به خود آورد – سمت شهر صدا
– بیا که کوچه به کوچه تغزّل و نور است
نگاه ناز تو از گزمههاش مستور است
کدام واژه، کدامین گناه بیمورد
کدام توبه در این اشتباه بیمورد
نه اشتباه نکن اشتباه از من بود
اگر چه تو به شکستی گناه از من بود
زمین به وسعت پرواز سرخمان جاریست
و ضربههای نگاه تو در تنم کاریست
خدا تمام مرا در غزل فرو بردهست
به خلسهگاه شراب و عسل فرو بردهست
شکایت از تو ندارم که اوج مضمونی
سلام صبح خدا- خواب سبز مجنونی
کنار چشمه بیا باز جام باید زد
برهنه مثل عبور تو گام باید زد
سلام آینهپوشی که کهکشان در توست
برای آرش برخاسته کمان در توست
نگو که چشم من و تو نمیرسد تا شهر
نگاه من اگر افتاد آسمان در توست
طراوتی که زمین داشتهست خواهد مرد
طراوت غزل این شور جاودان در توست
و چشمه چشمه تو را لمس کرده تشنگیام
صدای ریزش فوارهی زمان در توست
پلنگ بوسهی تو ماه را به زیر آورد
شکوه بیشهی شب را سوی کویر آورد
طراوت از غزل چشمهات میریزد
ستاره از همه جا زیر پات میریزد
بدون آنکه تو را در غزل برویانند
فروغ از همه جا زیر پات میریزد
خلیفهام بکن ای شهرزاد بیپایان
طلوع و زندگی از قصههات میریزد
لب تو قند فر یمان بزم شاعرهاست
ولی چه سود فقط در هرات میریزد
و سنگ سنگِ مرا سمت شیشه خواهی بُرد
چه حیف اینکه مرا بی همیشه خواهی بُرد
شکست میخورم از عشق، هر ستاره تو را
بیا گره بشوم در خودم دوباره تو را
بیا که دوری تو بر لبم کفن شده است
غروب سایهی نمناک شعر من شده است
بیا که مزرعهام قوم عاد خواهد داد
زبان سرخ غزل را به باد خواهد داد
بیا غزل به غزل سد انتحارم باش
برای این شب آخر فقط کنارم باش!
|
۸
یکروز مانده تا به مرگ ناگهانم
من داد خود را از نگاهت میستانم
همواره خود را محو پرواز تو کردم
شاید که یکشب بگذری از آسمانم
شاید شبیه آن چکاوکهای عاشق
زیباترین آواز را با تو بخوانم
این پنجره باز است، اما بی تو اینجا
هی دستهدسته من پرنده میپرانم
من را بگیر و در خودت پنهان کن امّا
عریان بگو راز دلت را تا بدانم
میدانم و میدانم و میدانم و باز
من اسب شادی را به گردون میدوانم
ده سال تو دیر آمدی ده سال هم من
حالا همیشه یک قدم تو یک قدم من
ده سال اگر که فاصله داریم با هم
در قلبهامان زلزله داریم با هم
با آنکه همواره تصادف داشت چشمم
ده سال با چشمت تعارف داشت چشمم
هی فکر میکردم فقط من دوست دارم
از راز چشــمـــان سیـــاهت ســــر درآرم
آغوشم از آغوش تو محروم میماند
چون فکر میکردم مرا از خویش میراند
ده سال عاشق بودی و من کور بودم
نزدیک من بودی و از تو دور بودم
با چشمهای بسته در این تیرهگیها
با یک عصا در جستجوی نور بودم
دیگر نگو اینکه چگونه اینچنین شد
تقدیر من اینگونه شد، مجبور بودم
هفتاد زخم کهنه روی گُرده دارم
در سینهام یک قلب در خود مُرده دارم
من وارث داغ و غم اقوام خویشم
زخم تمام ایل امانت مانده پیشم
ده سال عاشق باشی و من کور باشم
نزدیک من باشی و از تو دور باشم!؟
بگذار بر پشتم زمان شلاق بندد
با گریههایم هر چه دیوانه بخندد
باید که مثل کولی آواره باشم
باید که با یک زلزله از هم بپاشم
با ناخن از کاسه درآور چشم من را
نفرین بکن سق سیاه اهرمن را
حلق و زبانم را لب دریا ببنداز
قلب مرا در لانهی سگها بینداز
شرمندهام از من نگیر از نور دورم
چشم و چراغ مادرم روشن که کورم
کورم ولی عشق تو قلبم را جوان کرد
پیراهن یوسف برای چشمم آورد
اکنون جوانی میکنم با چشمهایت
ای قبلهگاه آسمانها چشمهایت
در دست من یک شاخه گل از فصل بهمن
شاخه گُلی مثل خودِ تو یا خودِ من
شاخه گُلی در برف روییده ولی سرخ
شاخه گُلی از جنس رؤیاهای یک زن
رؤیای گرم نیمه شبهای زمستان
در کنج کلبه باز هم تو باشی و من
رؤیای فتح ماه در یک گوشهی دنج
رقصیدن خورشید در یک صبح روشن
جایی برای دیدن مهتاب هم نیست
وقتی کسی مانند تو بر بام باشد
وقتی کسی مانند تو از گُل بگوید
خورشید باید واژههایش را ببوید
زیباترین شعر من آواز لب توست
روشنترین روز من آغاز شب توست
در بوسههایت عطر گلهای بهاریست
ضرب نگاه عاشقت بر سینه کاریست
بگذار تا قلبم برای تو بمیرد
تا داد خود را از نگاه تو بگیرد
بگذار تا اوج ستاره با تو باشم
مثل جوانیها دوباره با تو باشم
کودک شوم شاید در آغوشم بگیری
آنقدر کوچکتر که بر دوشم بگیری
من را بخوابانی میان گاهواره
تابم دهی، نازم کنی شاید دوباره
لالایی تو جان دهد روح و دلم را
در خود بسوزاند تمام مشکلم را
آری بخوان چیزی که با آن گُل کنم باز
چون چترهای زیر باران گُل کنم باز
از تن لباس برگی خود را درآرم
چون غنچه در یک فصل عریان گُل کنم باز
با عقدههای خفتهی در خود شکفته
در هایهوی برگ ریزان گل کنم باز
هر چند روییدن در این مرداب سخت است
این بار میخواهم که آسان گُل کنم باز
سرما اگر چه سخت میتازد بر این شهر
باید که چون خورشید سوزان گُل کنم باز
دریای من، طوفان تو کشتیشکن نیست
جز نام زیبای تو بر لبهای من نیست
حیف است ما اینگونه از هم دور باشیم
خورشید در ما باشد امّا کور باشیم
ما- آب در کوزه- ولی لب تشنه باشیم
آلودهی تاریخ پشت و دشنه باشیم
رؤیایمان در جنگلی متروک باشد
با نعرههای یک پلنگ از هم بپاشد
بگذار تا خود را کنم آغاز با تو
شاید بخوانم در خودم آواز با تو
از بالهایت میکشم بالا ولی نه!
سخت است سوی اوجها پرواز با تو
قلبم میان سینه جایی تنگ دارد
اما همیشه میکند اعجاز با تو
شرح دل من ختم خواهد شد از این عشق
از شش جهت در حافظ شیراز با تو
واکن به رویم سینه را تا پر بگیرم
رقصیدن و آواز را از سر بگیرم
آغاز خواهم کرد خود را با نگاهت
با چشمهای مثلِ روز من سیاهت
گفتی که پیش توست همواره دلِ من
گفتی که این- من- نقطهی آغاز راهت
گفتی پس از این ماه را پایین بیاور
خورشید خواهم شد برای شامگاهت
شمع و شراب و بستر و آیینه اینجاست
جشن بزرگ عشقمان تا صبح برپاست
نیلوفر بودا و چاه زمزم است این
عریان ترین سیب بهشت آدم است این
این شعر پایانی ندارد تا نباشی
خود را به رؤیا میسپارد تا نباشی
۹
ماه ای همپیاله با ابلیس
میکشانم زمین تو را با گیس
باید ای ماه التماس کنی
با خدایان مرا قیاس کنی
هی بچرخی مرا طواف کنی
هی به زشتیت اعتراف کنی
پیش زیباییام چقدر کمی
با همین روی خوب متهمّی
باید انداخت دور نامت را
نقرهای کفش بی دوامت را
من تو را کتف بسته میخواهم
پشت و گردن شکسته میخواهم
ماه! باید کنیز من بشوی
دست بر سینه بیسخن بشوی
من که هستم حقیر و کم بشوی
پیش من پا شوی و خم بشوی
آنقدر خم که تا شود کمرت
بشکند دندهها و بال و پرت
ماه شبهای آسمان بودم
روشنیبخش این جهان بودم
مست کردی مرا و خواباندی
حکم خود را به جای من راندی
پای من را به این جهان بستی
و نگفتی که با که همدستی
یک شب اما در انتظارم باش
هدف آخرین شکارم باش
میکشانم زمین تو را با گیس
ماه! ای هم پیاله با ابلیس
غزلها
برای منجی «عج»
۱
پدر بزرگ به ما گفت باز میگردد
کسی که مثل خداوند حرف خواهد زد
کسی میآید از اقلیم آسمانیها
که آفتاب بکارد در این شب ممتد
که قله چیره شود بر هرآنچهکه پستی
که خوب چیره شود باز بر هر آنچه که بد
دوباره خواهد آمد اگر چه عمر زمین
فقط شبیست برای رسیدنش به ابد
کسیکه چشم تورا باز- بازخواهد کرد
کسی کـه دست تو را عاشقانه مـیگیـرد
یک غزلمینی مال
۲
– فقط برای منی تو
– چقدر بد شدهای
– بمان که باز بیایم
– برو تو رد شدهای
– نه!
– وای!
[پردهی آغاز، چشمهایت باز]
– برای صحنهی امروز یک جسد شدهای
در این معادله تنها تو اشتباه منی
گمان نکن که برای همه عدد شدهای
برو سؤال کن از نیشخندهای ملیح
چگونه زیر قدمهایشان لگد شدهای
[شروع پردهی دوم- فلاشبک به عقب]
– در آسمان غزلهای من رصد شدهای!
تو باز ماندهای از شاهزادگان بهشت
سوار اسب خیالی . . .
نه! مستند شدهای
[برای پردهی آخر، تو! صحنهی دوزخ]
– طنابدار
نه آرام شو/ ابد شدهای
غزلمینی مال
۳
– پروانهی آتشی!؟
– که؟
– برخیز، انگار بلندگو…!؟
– مرا خواند؟
– دیگر برو حبس تو تمام است!
– یعنی، اینجا نمیشود ماند!؟
در واشد و بسته
آه اکنون!
پروانه سر دو راه تنها
یکباره،
تمام آسمان را
بر داغ خودش نشاند و گریاند
یکراه- بسوی خانه
امّا
– آنجا پدرش!
– نه!
– مادرش!
– نه!
]این «نه» که تمام هستیاش را
با «آریِ» یک غریبه سوزاند[
یک راه بسویِ نقطهای کور
در شهر سیاهپوش
امـــّا
– پروانه هنوز بر دو راهیست!
۴
ما از تو جز شکوفهی مریم نخواستیم
جامی به غیرِ بادهی شبنم نخواستیم
با آنکه زخم در تنمان ریشه کرده بود
جز ناز دستهای تو مرهم نخواستیم
از آسمان عاطفه در اوج تشنگی
جز ابرهای اشک دمادم نخواستیم
کوچکتر از ستاره بختی در آسمان
ما هرگز از تمامیِ عالم نخواستیم
از آن زمان که رانده شدیم از در بهشت
چیزی بغیر عشق مجسم نخواستیم
اما تو ای خدای غزلهای آشنا
جــز غم بـه ما ندادی و ما هم نخواستیم
۵
شبیه هفت ساله عاشقیهای دبستانی
دوباره پرسههای زیر باران و غزلخوانی
دوباره چتر سوراخ تو و گیسوی خیس من
و عابرها که میخندند بر ما گرچه پنهانی
و حلقههای دستت دور بازوهای سرد من
زمانی را که بر سر میکشیم آن «کهنه بارانی»
تمام غربتم را توی جوی ماه میریزم
همین امشب که برمیگردم از آن قهر طولانی
دوباره ما و باز آن چتر سوراخِ پر از عشقت
اگر چه بعد سی گندم جدایی و پشیمانی
۶
«هفت خان»
باز با آنکه خوب میدانم
دام قوم هزار دستان است
بی گمان حاضریم من و تو
هرکجا حرف گوی و میدان است
وای اینگونه گونه را نخراش
اندکی بر خودت مسلط باش
حاجتش کی بخاک میافتد
آن طلائی که پاک دامان است
این همه حادثه گذشت اما
خم به ابروی خود نیاوردم
یک دو سه چار پنج شش رد شد
خان امروز هفتمین خان است
باز آغاز دیگری بوده است
راه پرواز دیگری بوده است
هرکجا گفته شد که ما را این
آخرین لحظه خط پایان است
۷
باز بی اشتباه چشمانت
میروم در پناه چشمانت
تو پیمبر بشو که من خود را
بکشانم به راه چشمانت
شب من را سپید خواهد کرد
روزهای سیاه چشمانت
دل من را امید خواهد داد
غمزهی گاهگاه چشمانت
هی ببین چه به روزم آوردهاست
عشق، تنها گناه چشمانت
این منم یک مرید سر داده
کودک سر به راه چشمانت
که خودم را شکستهام تا باز
در شب خانقاه چشمانت
شمس را مولویترین بشوم
بهترین عاشق زمین بشوم
تو نگو کیستی؟ چه میخواهی؟
دوست دارم فقط همین بشوم
از زمین و زمانه کوچکتر
باز هم در خودم جنین بشوم
تو شرابی و من نمیخواهم
پیش تو کوزهای گلین بشوم
خط بشو تا ادامهات باشم
نقطه شو تا که نقطهچین بشوم
دوست دارم همیشه فرق کنم
نه که مانند آن و این بشوم
یا به چشم زمانه گل بکنم
یا که یک ملحد لعین بشوم
دوست دارم شبیه سورهی حمد
وا شوم در خود، اولین بشوم
رعشهی عشق در تن دنیا
پرتو ربالعالمین بشوم
در دل این بهار بی پایان
باغی از یاس و یاسمین بشوم
مثل زنهای معبد گیشا
مثل مردان شائلین بشوم
اینهمه میشوم که یک شب باز
در نگاه تو نازنین بشوم
۹
از کفشهای گم شده در برفت
دیریست که سراغ نمیگیری
برتو چه رفت ردِ دلت را که
در تاری از چراغ نمیگیری
لبتشنهتر ز کام کویر اما
یخ بستهتر ز جام بیابانی
یک جرعه از چه بر لب بیمارت
از این شراب داغ نمیگیری
باران نور بودی و بر شاخه
میریخت برف شادی آوازت
پس از چه رو شکوفهی رقصت را
از دستهای باغ نمیگیری
آن روزها تجسم گل بودی
این روزها تداعیِ پاییزی
با گریههات گردِ نگاهت را
جز هالهی فراغ نمیگیری
پاهای زخمِ خاطرهات را باز
بر دوش خسته میکشی اما حیف
از کفشهای گم شده در برفت
«مهری» دگــر سراغ نمیگیری
۱۰
ــــــــــــــــــــــــــ
* تکرار قافیه تعمدی بوده است!
بین دو عشق مانده و درمانده
بیچاره من هنوز که پابندم
با دیولاخ خشک فراموشی
در انتظار رویش پیوندم
بیچاره من که با همه اندوه
بین دو عشق مانده و ناچارم
یکسوی شعر میکشدم دامن
یکسو نگاه دختر دلبندم
گفتی سیاه چاره «فروغ» اینک
این من سیاه چارهتر از او که
یا باید از ترانه جدا گردم
یا از تبار و همسر و فرزندم
در انتخابِ آتش و آتشدان
نه راه پس نه راه گریزم هست
نه ریشهای به خاطرهای دارم
نه رشتهای که مهر بر او بندم
اینک در این سیاهی بیفرجام
یک زن شبیه مریم تنهایم
که با تمامِ پاکی خود ای «شعر»
تنهــا بــه جرمِ عشق تو در بندم.