میترا فرخروز- کرمانشاه
متولد : ۱۳۶۴
«فرار»
-ببخشید آقای…
{به نام پیوند دهنده قلبها
خدایا به هر آنکس که دوست میداری بیاموز که
دوست داشتن والاتر از عشق است
مکان: خ شریعتی، پلاک صفر
زمان: ۲۹ خرداد، ساعت ۱۳}
-دربست شریعتی
-تو… و!
-فاطمه چه قدر… نه دیگر!
-به خدا هنوز خودم هستم…
{نبضش نمیزند!}
-آب!
-در این کویر که…
-حالت خوب است!؟ سراب پشت سراب
{عاقد هنوز متنظر است}
«کارگاه»
تولید به…
یک نوزاد بیمصرف
-مبارک است!
-چه!
-فردا صدایش در میآید.
{وق وقها}
کارگاه به هم ریخته است
-آقای پلیس!
-به چه!؟
-بیمصرفها
-تمام اثر انگشتها را بشمارید
{اخبار ساعت ۱۳}
-تمام شهر دستبند شدهاند
-خاموشش کن
مشتولُق
-چه!؟
-پدر شدهای!؟
-وای! {وقوقها}
کارگاه تا اطلاع ثانوی تعطیل است.
————————————————————————————————-
سید هوشنگ موسوی- ساوه
متولد ۱۳۵۸
«دهکده»
دندانهای جاده به هم میخورد
فرو میروند در…
-اگر فانوس خاموش…!
-فقط برویم!
-خالو چه شده!؟
-هنوز برنگشتهاند
{مشعلها روشن}
و جاده فرو میریزد
زیر پاهای…
-ببین این کوه آشناست!؟
-خدای من رسیدیم!
{سه تقویم در باد}
سازمان آمار
{جمعیت دو نفر}
———————————————————————————-
پریسا حقیقی- کرمانشاه
متولد : ۱۳۶۵
«قمار»
دو صندلی
اتاقی از خلاء
چشمها
دو گیلاس خون
-به سلامتی!
مردی ورقورق زندگیاش را
-این بار با چه؟
{جرعهی پایان…}
-دخترم نه…!
تیتر روزنامهها:
فروش دختری در آخرین ورق یک پدر
«تناسخ»
سایهها- خاکستر در غبار
-بابا برمیگردد!
-آب!
-طاقت بیاور!
-فقط یک جرعه!
قمقمه خورشید را سر میکشد
مادر ۷ بار پیاپی کوهها را در خود فرو میریزد
انگار نه انگار
-آرام باش!
نفسهای آخر
پسر را بر دستانش میگیرد
-رحمی بیاورید
و صاعقه- گلوی طفل را دو نیم میشود
بیآنکه یک تکّه ابر
————————————————————————————————
میثم سلیمی – کرمانشاه
متولد : ۱۳۶۱
(سرباز۱)
متنی که با چشمانِ سرباز…
{شیپور بیدار باش}
و باز…
آغاز
-باید بروم
-نه!
و دفترچه مرخصی
امضای شاعرِ وظیفه
-قلم را بشکن نگهبان!
-چشم قربان!
هقهقکنان
پشت شیشه رقصِ باد
و از سقف
بارش چشمها در کاسه
-حاضرم تا پشت پایش را…
سرباز بند پوتین
بختش را
گره میزند
-حلالم کن
-چشم خدا پشت و…
{مادر کنار در میشمارد تا…}
-بر پا! متن من سیاه میشود
سقراط چشمانش را میمالد
-تا بعد
-نه! تقدیر من امروز است
شاعر- سرباز میکشند
گلنگدن- سیگار/ ایست!
و نقشهی سیم خاردار
بر آب
{شیپور قرق}
سرباز تشنه
پیاله سقراط را سر و آرام
دراز میکشد
لای سنگرهای آب گرفته
-چه غروب شاعرانهای!
مادر هنوز
در کوچه
غروبها را
یک دو سه
-آتش!!
(سرباز۲)
با وا شدن چشمهای پنجره، آبشار طلائی اتاق را غرق میکند
یک جفت کبوتر زخمی {اولیّن پرواز}
-میبینی!؟
-چی رو؟
-اون ستاره رو!
-چه نور تندی، خاموش کن!
کورمال کورمال به حیاط رفت
-دیگه کسی توی حرفم نمیپره!
قرص ماه در لیوان افتاد، قلمش را برداشت
«زیر گنبد کبود، یکی بود با یه ستاره
روز و شب…ٍ»
-بر پا! سه دقیقه دیگه جلوی جایگاه برای صبحانه به خط شین
-هی ساعت چنده، با توأم میگم ساعت چنده!؟
-با کی؟
-با تو، که ذهن منو مینویسی
-نمیدونم، اگه امروز ما دیروز باشه پنج ساعت دیگه صبحگاهه!
غروب آخرین خورشید
شبها را بدون شمارش ستارهها میخواباندیم
روز میسوخت یا نه! نمیدانم، خاطراتم در ورقهای آلبوم خاک میخورد،
تا اینکه امروز، دیروز را ورق زد.
-تعدادی سرباز جهت خنثی کردن مین نیازمندیم {اشتباه نکن، هیچ
شغلی در کار نیست، تنها جان کندن، برای یک نفس با تو}
ناگهان سر نیزه افتاد، خسته بود، ولی برق یک ستاره…
-چه منوریه!
آن شب را کنار سیم خارداری گذراند که آسمان و زمین را یکی کرده بود
میگویند سیم خاردار پشت و رو ندارد ولی این کجا و…
به یاد مرخصی قبلی افتاد که به جای غذا شعر میخواند
و در عوض آب مینوشت:
«بابا آب ندارد و رفت…»
به روی دفتر گیتار سیم میلرزید
و خط به خط نت واژه بریک میرقصید
پسر تمام غزل را شبیه خود طی کرد
کنار سطر پدر بغض آسمان ترکید
پشت پنجره، شاخه خشک درختان زیر انگشتهایش، سیمهای گیتار پاره میشدند و گره میخوردند، تشنگی روح من و هقهق شورترین ابرها، سالها پیش لب همین پنجره، دو کبوتر به عمق شب زدند و حال عینک دودی و سکوتی که با تصویر قاب شدهی بچهای انگشت بر لب میگوید: «هیس!»
در همین گیر و دار نالههای پسری که دو کبوتر خونی در چشمهایش آشیانه داشتند، بیمارستان را مرتب منفجر میکرد.
-خیلی خطرناکه!
-نه بابا! هر سال چهارشنبه سوری، داداش درست میکرد.
اتفاقی هم نمیافتاد {چهارشنبه سوری با میدان مین اشتباه میشود}
-چه وحشتناکه!
«و دستها چشمها را پوشاند»
-چه دستای گرمی، مث دستای…
-آره منم ستاره- بیدار شو!
-سلام، خوب خوابیدی!؟
-آره، خواب دیدم قهرمان یه داستان شدم و به خاطر تو از سیم خاردار…
-چشات چه طوره؟
-چشام!؟
ستاره پردهها را کنار میکشد، ولی او متوجه نوری که آرام روی فرش میریزد
نیست.
سید وحید میرهبیگی- اسلام آباد غرب
متولد: ۱۳۶۵
«پنجره۱»
کوچهها را، خانه به خانه
-ببخشید این آدرس را…
-ببینم… همین اطراف است!
-نه!. گشتم نبود
-چه آفتابی!
-وای…!
-گفتم مواظب باش!
چشمها خیس هم {یک دقیقه خواندنِ متن ممنوع}
-دم در بد است {اشتباه نکنید هوس پهن شده رویِ طناب}
-گیره چرا؟ -کار از محکمکاری…
-چه اجاقِ گرمی!
-فعلاً که خشک نمیشوند
-خودم چه؟
-بیا خشکت کنم!
هول میشود ، هوله میشود دستانش
پارههای کاغذ در کوچه
-بر میگردم
-همیشه پنجره ما باز است!
«پنجره۲»
ستارهها…
نقطه به نقطه مینویسد
«ستارهها آنقدر میمانند تا میمیرند»
پنجره در هم میریزد
-چه نوری… وای تو!
-منم ستاره مسافر!
چیزی نوشته نمیشود و
همآغوشی آنها، رازیست در این متن
-وای! شهاب کو؟
-بیچاره روز که شهاب ندارد
————————————————————————————————-
سودابه کرمی- کرمانشاه
متولد: ۱۳۶۰
«آخر داستان»
مهمان خانهی تناردیه
اطاقی که کوزت را در هم ریخته
-آقای هوگو بیشتر از این نمیشوم.
نمیخواهم دل یونیسف…
-امّا شما یک قهرمانید!
-کدام قهرمان، پرنده گرسنه به آسمان نمیاندیشد
-بمانید!
-نه لطفاً مرا با دلیجان به آخر داستان نه! خانهام برسانید.
میخواهم با خانمانترین
و به مردی که میخندد بگویم…
بگذریم
چند سطر پیش
آبشار نیاگارا طراوتش را…
مادرم گیسوانش را…
کوزت نمیشوم
فردا
من نیز خودم را…
«پاپی»
-پدرم معتقد است پاپی از خانواده ماست!
-البته پدر شما مرد شرافتمندیست اما به نظر من…
-هاپ، هاپ، هاپ
-چه اتفاقی افتاده؟
-یکی در نوشتههای شما دست برده
-ردّ قلمش را بگیرید
-قربان، نویسنده اینجا که رسیده جوهرش تمام شده
-ما نویسنده ناتمام نمیخواهیم
-هاپ، هاپ، هاپ
-باز چه شده است، حتماً…
-آرامتر، دیوار موش دارد…
-سومین سالگرد ۱۱ سپتامبر
-آه، اصلاً صدا نمیآید!
-گوشی دستتان باشد!
اینها که سگ صادر میکنند، خودشان دچار ۱۱ سپتامبرند
-ببخشید در این مَثل مثل خر گیر کردهام،
دیگر نمیتوانم امانتی مردم را به آسیاب ببرم و روسپید بیرون بیایم
-آه پاپی عزیز، تو زندگیمان را…
-دختران بالای شهر عاشقت شدهاند، کت و شلوارت را بپوش
«باران»
زن
قطره قطره
در پیادهرو
-حاضرید با هم زیر یک چتر!؟
-برو، گم شو!
-ایزوبام شرق!
-خاموشش کن!
{سرفههای پیاپی}
-عقده داری روسریت را باز کن!
باران
خستهتر از تو…
و زن بند آمده بود.