«تعالی»
با شنلهای سیاه و پوتینهای سخت
«قربان صدای پایی
انتهای پیاده رو زمزمه می شود.»
اشباح خیره به انتهای پیاده رو.
«میروم سر و گوشی آب دهم.»
□
[خیابان را که میان چمدانش چپانده بود باز میکند و از پیادهروی آن…]
«چشمهایش را که رویم بست
جهانم در تاریکی ذ
ر
ه
ذ
ر
ه فرو میرفت.
و شعرها واژه واژه پنجره را –آوارهی کوچهها- محو میشدند.»
[با بغضی کبود]
«میخواهم بروم پشت سنگدلی پنجرهاش
تندیس نگاهم را روی تکرار ثانیهها بگذارم و بروم
در سمت قانونی که بادهایش
گوشت شبزدهی تنم را سمباده بزنند و
خاکستر استخوانهایم را…»
[سر در گریبان، صدای شکسته شدن برفهای یخزده در ته دره، روی کورهراهترین پیادهرو چمدان]
میرود. زمزمه میشود در خود.
□
«شما باید با من بیایید.»
«مگرچه شده؟! گناهی از من سر زده است؟!»
«گناه!»
«زمین خود تبعیدگاه یک گناه بزرگ است.»
«چند سطر جلوتر همه چیز برایتان روشن خواهد شد»
و با قدم های بلند -پوتینهای سخت- جلو میافتد.
«قربان پیدایش کردم.»
[بقیهی اشباح از خوشحالی رقصان وپایکوبان بر گرد کالسکه
و دو اسب سیاه که بخار نفسهایشان در هوای سرد
ضمیمهی آسمان شهر میشود جمع میگردندش.]
«باید منتظر نیمهی دیگر او باشیم.»
«قربان طبق نقشه باید تا حالا اینجا باشند!»
ناگهان صدای پوتینها پیادهرو را درو میکند.
□
«وای، خدای من!»
[او را که میبیند زبانش بند میآید؛پسزمینه را آ آ آ آ آ آ ه ه ه یا یا یا یا یا یا هو هو هو هو ه ه ه ه ه ه … گوش دهید]
دستش را روی گونهاش میکشد و اشکهایش را پاک میکند.
دندانهایش از سرما…
و پالتویش را…
«قربان میان میلیونها جسد پیدایش کردیم.
زندگیش را بایگانی شده بود.
آنقدر قلبش کُند میزند که
او را سیاه ننوشتهاند.»
«کافیست. باید هرچه زودتر از اینجا برویم
آنها را باید با دنیایشان خو بگیرند.»
«سوار کالسکهشان کنید.»
[نگاهی به فراترها]
«بجنبید شب در این کاسه تکان خواهد خورد.»
اشباح دستهدسته با پوتینهای سخت
و شنلهای سیاه شب شهر را پاره میکنند و میگذرند.
[اگر از خواندن این متن خسته شدهاید میتوانید کلمات را داخل سطل آشغال جارو بزنید
و روی صفحهی سپید، عصرها قدم بزنید. ما در انتهای همین پیادهرو
روبهروی موزهی چراغ قرمزها (که سالهای دیگر ساخته خواهد شد) در کافیشاپ عریان
منتظر شما هستیم.]
□□□
مضطرب چشمها به هر سو
«راحت باشین اینجا خانهی شماست.»
[یادش میافتد]
«آقا تو رو خدا یک آدامس بخر آقا…»
و
و
و ناگهان گره چشمها در هم
سطرهای خواننده[……………………………………………………………………………..
………………………………………………………………………….
…………………………………..]
«لطفاً افکارتان را جمع کنید، جلوی راه را گرفته
و بیاید بالا
پیر عریان منتظر شماست.»
و پله یک، دو، سه، چهار و نطق خاموشی پیر میگیرند.
«شما را زیر یک لحاف… [جواب سکوت با صورتهای پریشان و مضطرب]
آری، شما انسان را متولد خواهید شد.
هر چه زودتر تختخواب آنها را
آماده کنید.»
[خطاب به مأمورها]
«ولی آدم و حوا و هزاران سال است انسان خون میفشاند در زمین.»
«اما شما هنوز متوجه نیستید.
شما به دنیای عریان پا نهادهاید.»
[با تبسم]
«تا آنجا میتوانید سیب…
شما را هرگز به دنیای دیگر پرت نخواهد شد.»
[یکی از مأموران نزدیک میشود.]
«قربان هیروشیمایی دیگر اتفاق افتاد
و فردا شاید تهران…»
«روی خط خواب پسامدرنیته
کابوسهای شیمیایی کار گذاشتهاند
و معابد هندو را خفاشان خدا…»
«آری
خدا را کودکان شهر به یاد نمیآورند و ادای پدر را
زنان همجنسگرا پیش چشم زنانشان رؤیای کودکِ فمنیسم را
تشر میزنند.»
[با تبسمی بلندتر]
«زمین را به همین زودی بادهای عریان پاک خواهد شد.»
———————————————————————————————————————————————-
«لحظههای خیس»
نامه پشت نامه
این متن را شاعری اجازه بدهید جراید فرافکنی کنند.
لطفاً دنبال چاقوی «دادا»ها لای روزنامهها نگردید.
تیتر اول روزنامهی همشهری
شاعری در یک شب بارانی
برای سرودن لحظههای خیس
[دلش شور میافتد]
در خلوت عواطف یک خیابان
«کجا میروی؟»
خیابان را زیر چند قدم گم میشود.
این صدا را کسی نمیبیند
«آقا سیگار داری؟»
دخترک تمام اندوهش را برداشته/ پای دکه
«آقا شاعری را چه شده است؟»
ناگهان دو چشم سقوط میشود روی تیتر بزرگِ… /برای همیشه گم شد.
دخترک اشکهایش را باران
لطفاً بدون چتر ادامهی متن را قدم بزنید.
نامه پشت نامه
به آدرس دو چشم سیاه
[شما را ارجاع میدهم در پاورقی به شعر ننوشتهی دیروز شاعر]
□
سکوت اتاق میان هقهق
پنجره را از دو طرف باران میگیرد.
«گفتم حرفهایش را بشنو.»
«میترسیدم. در شعر او بوی آزادی میدوید.
میدانید یعنی چه؟»
چند سطر از ترس آژیرهای قرمز آب میشوند و میروند در زمین.
هوای اتاق روی گوشی میپوسد.
و شارانهترین شعر را که اتاق
هجوم زمزمه میشود.
ثانیه، ساعتها، سالها
زمزمه میگیرند روی نامههای سرگردان.
□
«خانم شما خیابانی را ندیدی که شاعری…»
جنون در متن میافتد
زمزمه، دختر
«داشتم عشقش را خو میگرفتم»
و خودخواهیاش نه ترسش را گریه میشود میان
پارگرافهای سکوتِ ممتد متن تا دورترین اتاق زمین.
□
[با زمزمه]
یادت هست
درآن خیابان تازهوارد
که پاس نشده بود
دستور زبان عشق را
بگذریم گره نگاهمان را
چه ساده زیر باران باز شدیم.
و پسزمینه را موسیقی سرد
تا چند خیابان گمشده هاشور میزند.
□
«آقا سیگار داری؟»
این صدا را کسی نمیبیند.
صدای دختر زیر باران – چندباره-
«خانم شما
خیابانی را ندیدی که…»
و باز باران، روزنامههای مچاله
و هزارمین نامه را
شاعری بدون سیگار، زمزمهوار در خیابانی که نیست
به صدای قدمهایی تکیه زده است.
دیالوگهای خواننده[………………………………………………
…………………………………………………
…………………………]
——————————————————————————————————————————————–
«روانپریش»
«شما متهمید
در ادامه خواهید دید که چگونه سرنخها به شما ختم میشود.»
[جناب بازپرس فلسفه، سیگار،کمی اندوه]
«چیزی را دست نزنید، شاید اثر انگشتی…»
اظهارات محلی شواهد را فرقی بین چشمان زن ومرد نیست.
سرفههای میان دود را ضمیمه کنید.
□
این تختخواب -بوی نم فلسفه- را بیخوابیها خیس است
کوچه هم پرت
[بازپرس کنار پنجره افکارش را پرت میدهد و]
رادیو روشن: «جغد بارون خوردهای تو کوچه فریاد میزنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون میکنه
کی میدونه…»
رادیو خاموش
«در آینه رد دو چشم از دیروز رفته
قربان دستور چیست؟»
«مقتول را در شب پرستاره
ونگوگ فرض بگیرید.
بوی محله، تعفنش را…»
□□□
«جایش که گذاشتم
تنهایی را دیگر.»
نگاه متعجب دختر پشت رُل در پیچ جاده جا میماند.
«به دلم آمده بوی تعفنش را…»
و چند پیچ آن طرفتر
آخرِ انتظار هم به سر رسید.
«گاهی برای سرودنت واژه تمام میشود
در خلأ ذهن ساعتها به یادت
روی سطرهای سپید قدم میزنم.»
دخترک: «شبی در خوابت مرا بردی
به کوچهی نیلوفرها و شفق
ستارهای را انگشتم کردی
ببین.»
این سطرها را دو تبسم ضمیمه میشود
کاراکتری ناشناس امین متن میشود
دیوانه خودش را گرم صحبت شده و نگاه تمسخرآمیزی به او در پیادهرو
و ادامهی شهادت کذب راوی
«سالها پیش
چشمهایت را که گم کردم
میان هزاران واژه ذر
ه
ذر
ه
فلسفه، سیگار… حافظهی تاریخ را
هیپنوتیزم شدم.
روز برخورد نگاهمان در خیابانی
چمباتمه زده بود
پرده آن ساختم را در آینه.»
«میخواهی دیالوگهای ارتعاشی خودمان را بشنوی
در چشمهایم نگاه کن.»
«نقش تنهایی را سیاهلشکر.»
یادش میافتد.
«قتل او را پای کی مینویسند؟»
□□□
«قهوه چه شد؟»
«قربان اگر تا چند صبح دیگر بیپنجره بمانیم
رد او را نمیگیریم
بیایید قتل او را گردن خواننده بیندازیم.»