خانه / کارهای عریانیستی / کارهای عریانیستی “نیلوفر مسیح”

کارهای عریانیستی “نیلوفر مسیح”

درخانه اگر کس است          یک حرف بس است

 

در گستره هماره بی پایان واژه گان تلاش ما به منزله صید ماهیگیریست که در این اقیانونوس بی پایان به دام تور صیاد افتاده است. هرچه تلاش افزونتر،صید بزرگتر وهرجه ارتباط بی واسطه تر،عمق وعریانگی واژه ژرفتر،وهرچه وسعت دید ما گسترده تر ،ماندابی وماندگی در چارچوبه های بسته کمتراتفاق میافتد.

 پس باید فراروی کرد از هرآن چه که سعی در مسکون کردن ما درخویش داردورسید به آن چه که سیمرغ وجود واژه گان رااز خوابی چندین هزار ساله بیدار می کند،در جوهره واژه گستردگی معنا وابعاد گونه گونی نهفته است که در مراقبه هایی مدام سر به جنبش بر داشته ودر ماهیتهایی متنوع نمود یافته وپدیدار شده اند.اما بدا روزی که یک یا چند ماهیت جوهرهای نامحدودرادر خود محدود کنند ،آنگاه است که مرداب،نیلوفر دوازده پر وجود واژگان رادر کام خود می بلعد.

علارغم نگرش پیشینیان ما”فرزندان مکتب ادبی اصالت کلمه”شعروداستان رادوتن پوش محدود میدانیم که وجود گشتالتی واژه گان رادر خود محدودکرده اند.ودر حرکتی بعد ستیزبابازگشتی آوانگاردبه سمت جوهره بسیط واصیل واژه گان یعنی “جنس سوم”آنهاوالبته نه ماهیتهای واسطه شده پای در طریقتی نهاده ایم که از همان ابتدای راه کوچکترین صید ما ،شاه ماهی های زرینیست بر تور.

پس برای کشف حقیقت های نامحدود کلمه ما دروازه نگاهمان رارو به ابدیتی می گشاییم که در آن شاه نهنگ سیمین تن به انتظار شکار ایستاده است،وآنجا که صیاد والا قامت خود صید شعور بینای فراآگاه هستی میشودصیدو صیادرایگانگی فرا میگیردوعریانگی اتفاق می افتد.

متون زیر تلاشهای کوچکی هستند برای رسیدن به”جنس سوم “واژه گان که با کسب اجازه از محضر جناب استاد”آرش آذرپیک”بنیانگذاردکترین مکتب ادبی اصالت کلمه آنهارا”گامی به سوی فراداستان “نامیده ام.

                                                      سپاسمند: فرزند مکتب ادبی اصالت کلمه

                                                               ” نیلوفر مسیح “

———————————————————————————–

 

                                        ” آتش”

سقوط قاصدک وحشی

خواب دریاچه پیر را شکست

ماه بالا آمد

مد شد

دریاچه، شلاق زنان

عروسان شهر را در خود گهواره شد

گاه به پیش گاه به پس تا اینکه …

قلم چهل صفحه بعد  به سطر آفتاب و آسمان خزید

□□□

نه پله صعود آسمان در خود

پیشگاه آفتاب

برخیزید به یمن حضور آفتاب ایستاده در خود پیشانی به سجده نور بسایید-

[آفتاب بر جایگاه]

چشم ها یک آن بر پای آفتاب می پاشند

[مجمع ستارگان زمین برای ماموریت هزاره]

هزارمین هزاره وهفت ناجی ؟؟-

کدام یک از شما در زایشی دیگر عازم زمین می شود؟

!آه رنج جاودانگی من و صلیب،نه ،نه-

هرگز نمی خواهم پادشاه قومی بشوم که استخوانهای سردم

سوگند روز مبادایشان باشد

[هاله ای از تردید به گرد حاضران پیچید]

-زمین!نه!نه!

[این گفتگو بین آفتاب و ناجیان زمین تا پنج سطر ادامه می یابد تا این که در سطر هفتم…]

یکی دارد درون ذهنم را بی اجازه وارد می شود

-هی !هی!تو کی هستی؟

می خندد

-اینقدر خودت را مخوان حواست را به من بده!

در خودش سکوت می شود اما آفتاب

گردونه را به نام هفتمین تن هفت بار گرداند

-سرزمین بی آغاز ونژاد؟ نیاکانت در کالبد یک…؟

-زن یا مرد؟

[این را نور سیاه بر سمت چپ جایگاه گفت]

-فرقی نمیکند!اما به آفتاب سوگند

آخرین پیام آسمان را بر طومار کوچک ترین دوشیزه آتشگاه خواهم نوشت

-در زمستان نگاه آدمکها کلاغ خواهی شد

-کلاغ یا کبوتر باید خودم را عریان بشوم                 

  [آفتاب بر تمام آسمان ]

-سجده بشوید!

تمام آسمان …

اما نه یک نفر نفس نفس زنان خودش را و…

[سمت چپ جایگاه به فریاد برخاست ]

-اما من سجده نمی شوم

دوباره لحظه اولین آغاز

-آه باز هم تو نور سیاه؟؟

سکوت شو سرگردانی ات را بر دوش بگیر و بر گِردِ آدم بگرد

-همان گونه که رانده اعظم گشت و هنوزاهنوز …

-آن قدر عریان بود که چشمانش از روشنایی اش گر گرفت و

ندید که “گنجهای پنهان هماره در پیدا ترین مکان هایند”

[در لاک خودش می خزد]

بایست!!

وباچشم های هماره باز شاهد ماجرای زمین باش.

□□□

قاصدک پر زد

تکه ای از ماه بر زمین افتاد

[صدای خرناسه های رادیو]

و مرد از خوابش برگشت

-بنا بر گزارش های رسیده فاجعه عظیم برفی هم چنان سراسر دنیا را در خود پوشیده است

بنابراین راه های آسمان مسدود می باشد و زمین …

-یعنی بازهم خشم خدایان و فرزندان آدم ؟!

[بازشدن دست های پنجره از هم]

آسمان          برف

زمین           برف

آدم             آدمکهای برفی

ودریاچه تن پوشی از یخ پوشیده است

[در خود وا می ماند ]

آدمک های سپید         شال گردن های سرخ

 چشم های مهتابی     عینک های آفتابی

در خود نگاه می شود

نیمی آتش        نیمی گل سرخ

-وای چرا این قدر عریان؟؟

[ورود پابرهنه کاراکتر آشنا با متن اما ناآشنا با روایت]

-شیوه پابر جای نیاکانت بوده است

همان ها که دستی بر آسمان دستی بر زمین ستاره چین کهکشان بوده اند

بیشتر بگو می خواهم سرختر بسوزم

-یک روز از گل سرخی رویید و تکه ای آتش شد

ازشب که گذشت تازه یادش آمد

آفتاب در خانه تنش همیشه میزبان بوده است آن چنان که …

-پس  چرا این همه برف رویید؟

-یک شب تکه های ماه را که از زمین می چیدیم

قاصدک ها هراسان از شهر گذشتند

قبیله آدم برفی ها شبیه خون شد

آن چنان که از تبر هاشان غنچه ها بر زمین

بوسه بوسه گل یخ شد ومی رفت تمام آتش را

که آسمان خودش را سیاه پوشید

ونگاه آدمک ها چشم به راه دریاچه ای رفت

که بشود از آن

دریا را در کوزه ای به خانه آورد وآتش شد

اما حیف که شهر آن قدر در خودش منجمد شده بود که …

زیبا ترین عروس دریاچه را باور نکرد

-چرا؟ مگراو نیامده بود که زمین را روسپید کند ؟

-همه می گفتند کلاغ تر ازآن است که پیام آور آسمان شود

-کی؟ عروس؟

-نه کودک را می گویم

-خوب از قبیله آدم برفی ها بگو!

-عروس را با تکه هایی ازخشم بر پیشانی تاریخ سنگ نوشتنند

و کودک را به جنگل کهنسال روانه شدند

[کاراکتر ناشناس دردمندانه در مرد عریان]

-تو را به جانِ جانت سوگند مرا هم به حجله گاه آفتاب ببر!

-بگذار شهر را در یک متن عریان به دریا بریزیم تا شاید…

و آغاز می شود

پنجره را باز شد

پرده رقصید آفتاب چند قدم به جلو

[آرام در خود نشست]

-اگر ازتن خویش عریان بشوی او را درخود ملاقات خواهی کرد

ناگهان

به جسد خود خندید

گونه های پنجره گر گرفت

پرده سرخ ترسوخت

و کاراکتر ناشناس تمام جنگل را به آغوش کشید

□□□

سقوط ستاره قطبی بر زمین

جنگل

آتش

کلبه

و جنگل بان پیر ازبیدارترین خواب آسمان خود را برگشت

[در باز میشود و بسته]

-آه برگشتی؟ باز هم که دستهایت راسوخته ای!

-آتش! برایم کاغذ وقلم بیاور

[آخرین پیام آسمان]

به نام عریان

از:پیرترین شبگرد آسمان

به:آتش -دوشیزه ترین پیر آتشگاه-

دیشب آفتاب را… نه! اما بزرگ ترین ستاره های راهبر را

در آغوش سوختم

و در خود تمام آفتاب را ازشب ربودم

[حلول ستاره قطبی در پیرمرد]

مقصد:فتح جزیره سرخ

آخرین مکان بر چکاد دریای سیاه

باید از شهر آدم برفی ها گذشت

یک آن چشمهایش را خواست

[خیره در هم]

پیرمرد در آغوش آتش آسمان شد

□□□

ناخداترین کشتی بان دریا

-بانو کجا؟

-جزیره سرخ؟

-خودت را خواب رفته ای هیچ کشتی از دریای سیاه نخواهد گذشت!

-اما من باید… حتی اگر نشد با بادخواهم رفت

-پس…           

[درخودش فرو می رود]

بایستید! آخرین زورق بازمانده از نیاکانم هست

فقط توان حمل یک نفر را دارد

-همان را می خواهم

-اما طوفان را بیدار خواهد کرد

-نترسید با طوفان در باد خواهم رقصید

-همانگونه که مادرت رقصید

و پنهان نماند که پنهانی تو را از گل سرخی زایید، نه دریاچه ای که…

-خاموش!

هذیان هایت رادر مشت بگیر و با آنها گل یا پوچ بازی کن

□□□

زورق درباد         آتش

آتش دردریا         طوفان

هفت شبانه روز رقص آتش

 درطوفان

تا

طوفان از آتش آرام آرام دریا را خواب رفت

آسمان           آبی

دریا              سرخ

رقص یک بطری برآب

تا می خواهد بطری را از آب بگیرد

قاصدکی بردامنش گل بوسه می کارد

یک نامه؟؟

آن چنان سربسته که تنها با چشم هایی عریان می شود آن را باز کرد                    

فرستنده:مرد عریان

از:شهر آدم برفی ها

چند سطر آویزان بر متن

-دو خط سکوت!!!

آن چنان بلند که گوش های دنیا را  کر کرده

و آن قدر سپید که دنیا کوری سپید گرفته

و در کنج خودش دل به هذیان هایی سرد سپرده است

وای دارم دیر می شوم

□□□

شهر آدم برفی ها

پنجره را که بست

پرده ایستاد

[کاراکتر ناشناس دوباره به خودش برگشت]

-آماده شوید! آتش بر در دروازه شهر ایستاده است!

-آتش ؟؟

-دختری که هرشب آسمان را بغل می شود

تا خواب های زمین را گل سرخ بکارد

□□

دم دروازه یک تابلو

-ایست!!

[سه سایه سیاه همدیگر را پوزخند می شوند]

-تو؟!

-من تمام خودم هستم

-اما او که در آسمان است

تمام خودش را در انسان دمید مگر خودتان را فراموش شده اید؟؟

[سیاه تر از برف مشت هایشان را می بندند

-گل یاپوچ؟؟]

-اما نیاکان ماسوگند شده اند که ما را در آسمان اجابت خواهند شد

-با واسطه؟ نه! من خودم را بی واسطه اجابت می شوم

تا هر لحظه آتش تر بسوزم

-بس است! دیوانه!

یاوه هایش را سند بزنید و او را برف بپوشانید

-اما من زره ای از برف پوشیده ام در من آب خواهید شد

ناگهان مرد عریان پا در کفش خدایان

-او از نسل خدایان است و ما نیز

[سایه های سیاه همدیگر را پوچ می کنند]

آتش بر خاست

و تمام خودش را در شقیقه های شهر تکرار می شود

تا آرام آرام و درون خفته شان را می جنباند

ناگاه شهر خودش را خمیازه کشید و

کورمال کورمال تن به سایه آفتاب سایید

□□□

زورقی در باد

تا جزیره سرخ

-کاش می توانستیم شب را بیوه ابدی کنیم تا شوی مرده اش را با سنت نیاکان به آتش بکشد

-اماحیف که …              

[وخیره در هم خود را خاکستر شدند]

تا بر گشایند

و دوباره خود را در حادثه ای دیگر بگشایند

قاصدکی پرزد…


———————————————————————————-

 

                                              “جوجه اردک …”

ماه بر فراز شهر کوچک

سایه های سرد را در خود شکست

بیل ها بر شانه کلنگ ها

-سریع تر،سریع تر،”هیچ پنجره ای را جا نگذارید”

آجرها

خشت بر خشت

رج بر رج تا

مردان تلخ پنجره های یاغی را

در یک شبیخون زرد به دار کشیدند

ستاره های یخ زده انگشت بر دهان حیرت

□□

ناگهان پنجره خودش را خورد

و اتاق از شب گم شد

[هیاهوی ستاره حیرت زده]

-وای آفتاب کجاست؟؟

-در سطر دیوارها گم شد، یادت نیست؟!

-چه کابوس تلخی

کاش می شد…

چندسطر بعد

سایه های آفتاب سوخته یک مشت رویای سبز بر کابوس شهر می پاشند

[همهمه چشم های گم شده و دهانهای یخ زده]

□□

-قربان همه درختان شهر را خودکشی کردیم تا هیچ ایستاده ای …

فقط یک نهال زیتون

سمج تر از آن بود که بر گور نیاکانش بخسبد

-تکلیف آفتاب چه شد؟؟

-در قرنطینه شاه به انتظار محاکمه ایستاده!

-و پرندگان؟؟

-همه را درقفس مردیم به جز …

-به جز چه؟

-به جز یک جوجه اردک زشت!

نسبش را نیافتیم

در طالعش او را یک ستاره سرخ دیدیم

که از هم آغوشی ماه و برکه متولد شده است

-پس …

[در خود وا می ماند]

-قربان چشم زخمی از او به شاه نخواهد رسید

می گوید: شازده کوچولوست و دنبال گل سرخ می گردد

-بازهم یک دیوانه! آزادش کنید مهم نیست!

□□□

شاه

 سیزده مرد خاکستری را

 برای محاکمه آفتاب  فرا می خواند

[رژه سایه های آفتاب سوخته در خیابان]

مردان خاکستری در شور

آفتاب بر جایگاه اتهام

-لطفا بنشینید!

[در خود ایستاده تر]

-نام ؟؟

-آفتاب -میوه درخت نور- هستم!

-از خودتان بگویید؟

-بر پیشانی آسمان نه!

درون نگاه آدمک ها آشیانه ام بود

ناگهان

شب شد ماه رنگ پریده از شهر کوچک گذشت

سایه ها شکستند

وزمین را نزاعی سرد در گرفت

که ستاره های یخ زده را در خود مرد

از آن پس

هر سایه ای که متولد می شد مرا درون قابی از خود می گرفت

آمده ام تا دگر باره پیدا شوم و…

-و زمین را بشورانی در خود؟

[آفتاب سرخ تر می سوزد]

واژه های سبز

خارهای سرخ

در یک متن عریان

[مخاطب عزیز به علت عریانی بیش از حد متن یک صفحه بعد واژگان ادامه محاکمه را راه می روند]

□□

-حرف آخرت را بزن!

-از اول هم حرفی نداشتم

وقتی که شاه سمعک هایش را گم شده

عینکش آب مروارید گرفته

ودست به عصا حرف می زند

-در نهایت چه با گناه و چه بی گناه شما متهمید به…

-به گفتن عریان ترین متن دنیا

-بدون اغماض قلمش را بشکنید و خودش را …

-می خواهم شبیه لورکا بمیرم

 آن گاه که آسمان سیاه بود

واو بغض هایش را واژه واژه غزل می کرد

□□

اجرای حکم

آسمان بی ماه

آفتاب طلوعش را خندید

[هزار نور سیاه آغوش در آغوش خدا آفتاب را سجده شدند]

 

[ورود دوباره دیوانه به متن

-وای نه ببخشید جوجه اردک…؟]

-پاتوخای! دردی ندارد ایستاده تر بمیر

-باز هم این دیوانه!

-سایه ها آتش!!

[سایه های سرد تپانچه های کهنسال را در رژه خیابان گم شدند]

بهار از شاخه ها فرو ریخت

خیابان لباسی از خون پوشید

وخورشید در انتهای غروب شهر/هفت پله در آسمان طلوع شد

شش صفحه بعد

ستاره های کوچک از شب برخاستند

پرده های آفتاب نشان

 پرده های شب زده را هم آغوش شدند

تا

ستاره حیرت زده

-راستی آفتاب را از پشت دیوارها می شنوم

آویزان بر شانه های ماه

کابوس شهر را نظاره میکند

-اما آنها که …

-شنیده ای!شازده کوچولو گل های سرخ زیادی در زمین پیدا کرد

[و البته زیتون زارهای زیادی]

-اما آفتاب که مرد

-اما باور آفتاب را هیچ گاه نمی توان مرد

یعنی …

بیل ها از شانه کلنگ ها فرو افتادند

ودیوارها

آجر آجر

ازتن پنجره ها

آوار شدند

باد در خود دمید

و رویای سیاه را برد

باران آمد

و دو قوی زیبا

هم آغوشی ماه و برکه را

پرواز شدند.

————————————————————————————————


 

                                          “پروانه برفی”

آسمان سیاه

زمین سپید

کلبه پیر، سراسر شب

قطره /قطره

خودش را قندیل می بندد

[صدای آخرین ناقوس]

-باور کن این آخر خط است

-کاش می توانستم باورت را باور کنم، اما

غروب تو آغاز طلوع من است

اجاق سیاه        آدم برفی سرخ

-پس تا خواب آیینه در ستاره ترین شب!

□□□

آسمان سپید

زمین سیاه

کلبه پیر، سراسر روز

جرعه/جرعه

خودش را نوشید

-اما در حافظه کلبه آتش آیین طلوع را بدرقه می کند

-پس خودت را سرختر بسوز تا آغازمان را آغاز شویم

کلبه پیر

آخرین رویایش را کبریت می زند

اجاق سپید        آدم برفی سرخ

نگاه خیس کلبه

[-آیینه غبار گرفته؟؟           -رویای سیاه!]

نگاه خیس تر کلبه

[-شمع خاموش؟؟              -مرداب پروانه!]

و خیس تر می شود وقتی که…

کلبه پیر آرام/آرام

خود را فرو می رود در یک

 رویای سیاه

[آغاز منولوگ کلبه]

آیینه         شب

شمع         شب

پروانه      شب

ومن روسری از برف بر تن روز کشیده ام

تا شاید

سیاهی هایمان بر ذغال

 گل آتش اجاق های خاموش شود

آن گاه که

پروانه در مراقبه آتش می سوخت

وسپیدی موهایم

تن شب را در گور به لرزه می انداخت

در خاطره ای که از ما

قاب عکس را به دار می کشید

–اما…

-چرا تنها ؟؟

-شمع تنها می سوزد و من نیز

 آن گاه که

آیینه مردابی ست

تهی

عریان

که هر دم مرا به من باز می گرداند

آن چنان سیاه

که اجاق پریده رنگ

تهی از خویش می شود

و آیینه پر از نیلوفر

-اما پروانه که تنها نیست

وقتی که آغوش شعله، میزبان فاخری ست!

اجاق               سپیدتر

آدم برفی           سرخ تر

[روشنایی بیشتر می شود]

آتش با دستمالی از نور

غبار آیینه را می تکاند

بر یک رویای سپید

-نگاه کن!!

ببین آیینه، نیلوفر خرمن می کند!

-پس

پروانه           آتش

شمع             آتش

آیینه             آتش

و تو؟؟

-آتش ترین آدم برفی دنیا!

□□□

آسمان سیاه

زمین سپید

کلبه

اولین ناقوس طلوع

پروانه عاشق

را از خواب پراند

-وای نه! دیشب خواب دیدم

یک آدم برفی شده ام

-بیا این هم قاب عکس!

[پروانه سرخ بر شانه آدم برفی به خواب رفته بود]

————————————————————————————————


 

                                          “قبله”

چشمه آفتاب

دختر

کوزه خالی

-این بار را دیگر دست خالی بر نگرد!

آسمان سیاه

ستاره های کور

-هر دفعه راهم در بی راهه گم می شود!

-ستاره قطبی که هست!

-پس چشمان من آن قدر نامحرم که آسمان

خودش را می پوشاند؟؟

[وسر درخویش فرو می برد]

سجاده زرد

سایه سیاه

[بیشتر فرو می رود]

-وای نه! این همه کلاغ از کجاست؟

به چهارسمت خویش

چهار قبله زرد

[فروتر می رود]

-پس خودم کجاست؟

و ناگهان

از خواب برمی گردد

□□□

جنگل سکوت

برف

آدمک چوبی

-باید آتشی به پا کرد و سوخت

تا این همه برف

سیاهی هایم را در خود نپوشاند

جنگل سکوت

آتش

آتش

□□

وقتی که سایه اش

 سایه بی سایگی خویش شد

از دیوار آیینه ای تراشید

وخودش را عریان شد

سجاده سبز

سایه سپید

-نگاه کن کبوتر ها پرواز شده ند!

آسمان

ماه

ستاره قطبی

-با اولین طلوع عازم خواهم شد

چشمه آفتاب

دختر

کوزه پر آب.


————————————————————————————————–


 

                     واژانه ۱

حوض

ماهی [رودخانه]

رودخانه

ماهی [دریا]

دریا

ماهی [اقیانوس]

اقیانوس

نهنگ[…]

                                       واژانه ۲

 

آیینه[شب]

ستاره

آیینه[ستاره]

ماه

آیینه[ماه]

ماه

آیینه[روز]

آفتاب

آیینه[آفتاب]

 

                              واژانه ۳

شکوفه

درخت

گنجشک

سیب

درخت

گنجشک

برگ

درخت

گنجشک

برف

درخت

برف

 

       یک تابلو تفنگ

 دیوار            خسته

 مرد               بسته

 صدا               آتش

 

                    دیدار

التهاب بیابان                 سراب

هیاهوی دریا                 حباب

رویای تو                     خواب

 

درباره ی هنگامه اهورا

شاعر و داستان نویسِ عریانیست، عضو مکتب اصالت کلمه و دایره ی مطالعاتی قلم، مسئول روابط عمومی اصالت کلمه و دانش آموخته ی رشته ی مترجمی زبان انگلیسی

همچنین ببینید

نسخه ی پی دی اف ماهنامه ی فرهنگی_ادبی سخن (ویژه نامه ی مکتب اصالت کلمه/فرامتن)

ماهنامه ی فرهنگی_ادبی سخن (ویژه نامه ی مکتب اصالت کلمه/فرامتن) سال پنجم، شماره ی ۴۵، …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *