زینب نظریان- ایلام
متولد : ۱۳۶۴
تا تن تو…
-ترکستان یک نفر! -خانم سوار میشوی؟!
-نه! ایستگاه کعبه!؟ -باز هم یک دیوانه!
کویر- اتوبوس را
– بخار چهره آسمان-
-پای برهنه عاشقانهتر است!
و خودش را / قدم به قدم
-ببخشید خانهی…! -اشهد ان لا الله الا الله
-این از کجاست!؟ -فقط نمازت را بخوان!
-وای…! زن که پیامبر نمیشود -اقرأ
-آخر، دامنم فاصلهایست تا تن تو {بنابر شرع- غسل واجب}
زن/ هفت شبانهروز / هفت وادی را / نفسزنان
-وای سراب هم نیست!
زن عریانتر از ماهِ عسل / قطره قطره
تنش آب میشود / در آفتاب
-کعبه کو!؟
و چشمهای سوّم / ردّ پا تا کویر… / زن همآغوش صاحبخانه
-قد قامتِ صلواه
سجادهاش را / رکوع میشود/ و همه به سمت او
محرمترین طواف
«HIV»
خود را میگیرانی
حلقه
حلقه – حلقههای متضاد!-
این را زنان همسایه میپراکنند
و آرایشگر- تیغ را در گیسوانش پنهان
-پریزیدنت، لطفاً بیوگرافیتان!
-دکترای افتخاری از سازمان (HIV)
-شغل قبلی!؟
-اصلاحگر!
-قربان؛ تیغتان افتاد!
«دنیای عریان»
آسمان خون میباراند بر کالبد
-میشناسیش!؟
-نامش دوشیزهترین گُل دنیا، زیبائیش اصلاً دست خودش نبود
-علّت حادثه!؟ -جنون
-یعنی چه؟
-هیچ، یکشب دلش را به دریایی زد که هیچگاه طعم شلاق خشایار شاه را نچشیده بود
-الو سلام -وه، خط گم کردهای
-اما به پیدا کردنت میارزد
-راستی چشمهایم را بر چراغ خوابت آویزان کردهام،
هرشب ببوسشان تا نگاهم عطر آسمان بگیرد
کارگاه ادبی نیلوفر
-انگار قهوه چشمهای تو هم ته نشین شده
-بلند شو، فال دلت را بخوان
«تا که فهمید باز هم کردهست
این دل بی زبان هوایش را
آمد و روی تخم چشمانم
عاشقانه گذاشت پایش را
خانهام خانهاش که شد، آرام
باز هم پشت میز شام نشست
و دوباره به من تعارف کرد
قهوهی ترک چشمهایش را
اینهمه وقت را کجا بودی؟
چشمهایش نشست، آبم کرد
و دلم از سکوت سرخش خواند
خط به خط شرح ماجرایش را
هر دو محلول هم شدیم و بعد
سطر پرواز اتفاق افتاد
آنچنان ناگهان که شعر من
باز گم کرد دست و پایش را»[*]
اجرای تشویق و / چشمهایش که یکباره روی غزل افتادند
-الو هنوز روی خط منی!؟
-نمیدانم، فقط دارم دور سر دنیا میچرخم
-اما بالاخره که میافتی و میخوابی!
-بی خیال، زندگی یوسف را هم در چهار خواب خلاصه کرده بودند ]لطفاً این دیالوگها را تصنعی ندانید[
-آهای نبض دقایق -آهای عاشق لایق
-آهای… -خط روی خط افتاده!؟
-هیچ مسألهای نیست، دنیای عریان متعلق به همه است.
]پی نوشت : در متــــن عریان گاه به گاه به دیالوگهایی پراکنده از یک کاراکتر هرمُتیک بر میخورید، میتوانید به یک فنجان قهوه دعوتش کنید، زیرا ناشناس بودن دلیل بر نبودن نیست[
هنوز بر کالبد / فرشتههای چهارگانه
-در اتاق که کسی نیست!
-پس این شلوغی از کجاست؟ -آرامتر، ما را نمیبینند
بوی تلخ تیروز / تداعی یک جمعه سیاه
]هنوز از ابر سیاه خون میچکه/ جمعهها خون جای بارون میچکه[
-خاموشش کن! -چشم قربان!
-سطرهای مکالمه را ضمیمه پروندهاش کنید!
سر نخ فاجعه از صداهای آویزان بر سیم تا یک خط قرمز
]شکستن قانون چراغ راهنما توسط یک کاراکتر عریان[
-مگر کوری؟
-نه! چشمهایم بر غزل جامانده ]هنوز سوت و کف[
عروس بدون ساقدوش خودش را هلهله میکشد
اذان ظهر به افق…
-ایکاروس بگذار بعد -نه الآن باید رفت
یک قله برای نرسیدن اینجاست
یک اوج برای نپریدن اینجاست
یک دسته کبوتر گریزان در برف
یک بوم سپید از نکشیدن اینجاست
جبرائیل
اسرافیل
میکائیل
عزرائیل
دیگر چه تفاوتی دارد عروس را چه فرشتهای پاگشا کند
زن مچاله سطری که سقوط میشود
-کجایمتنجهانمردِتوفروریخت،کهتمام پرندهها کلاغ پوشیدهاند
الو الو / خط نمیدهد الو
سایههای موازی چهره از هم جدا میشوند
«بوقِ اشغال»
اتاق آنقدر نامحرم که پنجره را از خودم پرتاب میکنم
———————————————————————————-
علیرضا «آرش» آذرپیک- کرمانشاه
متولد : ۱۳۵۸
«زیر چتر یک زن»
واژه «او» روی سطر آفتاب، «من» هزار پله پایینتر از این متن
-حادثه یا معجزه!؟
-نمیدانم، امّا سرانجام
واژهی ناگهان باد «او» را به حرکت در آورد تا پله پله
… و اکنون من به دنبالش…
ابرها، یکباره همدیگر را آنچنان در آغوش که
قطره
قطره
واژه
واژه
شروع یک داستان
خیابان خیس وحشیانه میدود، من… نه! امّا نمیدانم او از کجا
دانسته که چترش را…
-وای! سطر تگرگ دارد تمام مرا سرخ مینویسد.
-آهای! نترس!- اینجا با تونها خط خوردهاند، کسی که نیست
بگذار چند سطری زیر چتر تو لبهایم را بسوزانم، تنهای تنها، فقط تا پایان این داستان…
چشمهایش یک آن تمام خیابان را
ورق
ورق
و باز خودش را به دستهای باد میسپارد.
-آه! ممنون، چه چتر گرمی!… راستی، چرا حرفی نمیزنی!؟
-از چه!؟ تو که یک غریبهای
-غریبه!؟ نمیدانم، امّا فقط حرف بزن
-آخر تا کی میخواهی این هذیانها را بنویسی!؟
-فعلاً که دارد تگرگ میبارد!
-باد ما را روی صفحه بعد میاندازد-
آفتاب زمین را به سونا برده بود
امّا ما همچنان گرم درد دل
راستی! او هم شاعر است، آنقدر که اگر حرفهایش را بنویسم، این متن را با شعرهای فروغ اشتباه خواهید گرفت!
-زمان!؟ هیچ ربطی به این متن ندارد، ولی ما آهسته امّا مثل باد داریم زیر چتر را قدم میزنیم به سوی…
حالا نمیدانم کی تگرگ تمام شده و زمین غیبش زده
-مکان!؟
راستی! داریم روی چه راه میرویم، روی این سطر، روی ابرها، یا… فرقی نمیکند به هر حال میدانم که…
یکدفعه ساعتش را نگاه کرد
-آه! دیرم شده، راستی تو زیر چتر من چه کار میکنی!؟
-مگر خودت راهم ندادی!؟
-چرا، امّا فقط رویِ خط تگرگ
-ولی تو قول دادی که تا پایان زیر چترت باشم.
-امّا…
و این بگو مگو هی ادامه پیدا کرد، آنچنان که نفهمیدیم چگونه از این صفحه هم بیرون زدهایم و حالا روی سطر سوزان ساحل داریم دعوا میکنیم.
-چرا واژههایت را سیاه مینویسی، سطر دریا را نگاه کن، ببین چه قدر خوشخط است.
-وای!… اینجا چه کار میکنیم، ما که…
-متن بدی نیست، فکرش را نکن!
-امّا… امّا اینکه قرارمان نبود!
-حالا که دیگر نوشته شدهای، اصلاً از همان سطری که به دنبالت افتادم داشتم اینجاها را مینوشتم.
-پس تگرگ!؟
-فقط بهانه بود
-این داستان!؟
-نه پایان ندارد.
-پس…!
-پس چه!؟
-هیچ، فقط مواظب باش لباسهامان را باد نبرد!
«رجعت»
پیرزن- دفتر خاطراتش را از زنگ زدهترین گنجه انبار بیرون آورد غبار سالیان- جادویی ناگهان که او را ناخودآگاه
سطر به سطر
ورق به ورق
قدم به قدم بر متن
صفحههای آغاز، آنچنان برق و باد که سرش گیج میرود.
چقدر زود میخواهد بزرگ شود
چقدر زود دارد بزرگ میشود
-مادرم کو!؟
-متأسفم! -وای!
و آنچنان سرش را بر دیوار… که پرستار فریاد میشود:
-این شکستگی بار دوّم است اتفاق افتاده
پیرزن به آینه نگاه میکند
اما مادربزرگ سر در نمیآورد
-کجا؟
-سطر مادرت
-پس من هم!
مادربزرگ قلم را در پدر میشکند
-البّته بعد از من!
تا اینکه اولیّن خون…
-اسپند و اسپنددانه اسپند صد و یک دانه
چشم حسود و بیگانه بسوزد با!؟
-یک دانه!
-آفرین! –جایزهی تو یک چادر سیاه
مادربزرگ او را میبوسد
در را میبندد
و بیتوجه به التماسهایش- بیرحمانه-
پسر همسایه را خط میزند
صفحههای بعد آنقدر کند نوشته شدهاند که اصلاً حوصلهی خواندنشان را ندارد.
خط به خط آینه، خیابان و مدهای گوناگون
-این صفحه چقدر بدخط است، نه! نمیشود آن را خواند.
صفحهی بعد در خودش مچاله شده است.
صفحههای بعد
هر چه به دنبال سطر مادربزرگ میگردد،
-آخرش چه شد!؟
-نیست، انگار هرگز نوشته نشده است!
متن دارد آرامآرام شاعرانه میشود
-این خاطره را نباید نوشت!
پیرزن سر در نمیآورد.
صفحه بعد:
-ادامهی این خاطره هم سپید خواهد ماند!
تعجبش بیشتر میشود، امّا- میان آنهمه نقطهچین طرح یک قلب پاره
پیرزن یکباره در خود فرو میریزد
آخرین صفحه دفتر
قطره
قطره قرمز نوشته شده است.
{پسر همسایه بر لبه پشتبام}
پدر داد میزند:
-مگر دیوانه شدهای!
-اگر او را به من ندهی، خودم را سقوط خواهم نوشت!
{همه زیر خنده میزنند}
-نه!!
رنگ از چهره پیرزن میپرد
جیغ میزند، میدود، در دختر جوان حّل میشود
و آنچنان
پسر همسایه را در آغوش میفشارد
که واژه
واژهی متن
پرواز میشود
تا…
————————————————————————————————–
مهری سادات موسوی مهدویان
«مهری مهدویان»- کرمانشاه
متولد ۱۳۴۸
«پروانهی آتشی»
«کاتولوگِ پیشامتن»
۱-در متن گاهگاه یک شاعر رومانتیک ظهور میکند که ربطی به داستان ندارد.
۲-گاهگاه اتفاقاتی میافتد که ربطی به خواننده ندارد.
۳-حق چاپ برایِ تمام عاشقها محفوظ.
اتاقِ بیتو/ آنقدر بیاتفاق / که ناگهان منهدم
پدر ناسزا / و مادر / آلودگی دامنش را
آنچنان در لباسشویی
گویی
-تمامِ پسرانش مسیح-
-نه اینجا مطلقاً وطنم نیست
توجه! توجه!
مشخصات : جنس : مؤنث سن : ۲۴ سال
۱-خودش را سیاه پوشیده است.
۲-تنها همراهش یک موبایل است.
۳-عاشق «تولدی دیگر» فروغ است.
۴-هنوز از دهانش بوی شیر میآید.
«زندگی شاید، یک خیابان دراز است، که…»
چشمهای گرسنـه / دشنـــه دشنـــه / مرا ورق
– وای چه کابوسیست!
همراهم را
– الو!
– خانوم افتخار میدَ…
-خانوم کجا…!؟
اتومبیلها- بوق بوق ]بوق اشغال[
– گم شو آشغال ]بوق آزاد[
– آزاد!!
و باتونهای سیاه / میله میله / مچالهی بند ۱۳
– جرم!؟
ناگهان زمین دهان
– دیگر چه فرق دارد، باد از کدام سو!؟
– اینجا که خانهی خاله نیست!؟
– آنجا بتمرگ!
همه چیز آجرآجر
– وای سرم!
– سرت را بالا بگیر!
– وای…!
– با توأم!
– شُـ…ما!؟
آغوش یکبارهی زن ]اینجا هزار مرتبه مادر… با تشکر، راوی[
– ببخشید شما!؟
– شاید آتشی! تو چه!؟
– من … مثلاً پروانه
– آرامتر بخندید!
– جُرم تو…!؟ ]چراغها خاموش[
– یک عکس!
– نه! یک…
– راحت باش! ]آغاز این دیالوگ محرما نه است[
-…. و مچالهاش که شدم چند اسکناس مچاله
گذاشت / کف دستم / تا برای خودم حلقهای که شوهرم نمیخرد
و برای دخترکم / چادری که فردا سوگند بشود
– مادرم معصومترین زن دنیا بود!
آنگونه که من اکنون برای مادرم
-آه! چادر کودکیم چقدر پوسیده شده است!
-بیشتر بگو!
-آنقدر پیر که نام کوچکم را فراموش
– که!؟
– شوهر عبوسم!
آنقدر بزرگ که یادم نیست / در آغوشش گرفته باشم
-شوهرت!؟
-نه!
دختر کوچکم ]این گفتگو مربوط به سه صفحه بعد است[
– راستی شاعری!؟
– هی!
– چه میگویی؟
– غزل خداحافظی
– با…!؟
– با… تنها حس زندگیام
– نمیفهمم! ]چراغها خاموش[
-میخواهم… تنها فرزندِ در راهم / مرا بی آن مَنِ شاعرم بشناسد.
-شوهرت چه…!؟
-همسر!؟ نه! / تنها یک هم آغوشی ناگهان
در شعری نانوشته
کلاه کیفی سیاه / شال گردن سپید / عطر گل یخ
– نمیدانم شاید سبابهاش را ننوشت
تاحتماً نشناسمش ] این گفتگو تا چند سال صفحه صفحه…[
– از شبی که دخترش را سقط شده به سرش زده است
– نه بابا، از صبحی که آتشی را سنگسا…
– واقعاً با این عروسک چوبی خجالت دارد.
– «لالا لالا لالا دارا بــارون میباره تا فردا
بارون میباره رو خوابم که دارا رفته بیتابــــم
لالا لالا گــــل نازی دارا رفته به سربازی…»
– پروانهی آتشی!؟ – که؟
– برخیز، انگار بلندگو…!؟ – مرا خواند؟
– دیگر برو حبس تو تمام است!
– یعنی، اینجا نمیشود ماند!؟
در واشد و بسته / آه اکنون!
پروانه سر دو راه تنها / یکباره، تمام آسمان را
بر داغ خودش نشاند و گریاند
یکراه- بسوی خانه / امّا
– آنجا پدرش! – نه!
– مادرش! – نه!
]این «نه» که تمام هستیاش را با «آریِ» یک غریبه سوزاند[
یک راه بسویِ نقطهای کور / در شهر سیاهپوش / امـــّا
– پروانه هنوز بر دو راهیست!
«نامههایِ بیتوالی»
دارم از بعداً / نامه نامه / بر خط سابق ]فعلاً بی توالی[
آخرین فیل تو / از هندوستان / هوای یک کویرِ تقریباً شتر
-وای! ]بی توالیِ بیهودهیِ متن[
یک نفر / با خبرِ… که همهمهی غازها
اجاق گرم / هنوز / حرفش از دهان نیفتاده / نمازش قضا
– قبله کدام سوی تو!؟
– هرکجا ستاره قطبیست!
خبرنگار: -خانُم، دکترها چه!؟ -نمیدانم،
فقط بیماریام را میتکانم بر بستر
]ناگهان پرتقالها از شاخهها افتادند[
خبرنگار «دستپاچه»
– چه خبر!؟
– هیچ، فقط زلزلهی بم میلرزاند لبانم را / بوسـه بوسـه
گیلاسهای خالی
– پس بطریهای هفت ساله!؟
– به من سیب تعارف میکنی! ]عشقِ عریــــان من، سیب
سرخیست، که هر چه گازش میگیرم-سرختر میخندد[
تلو تلو / از دستهایم هنوز / عِطر اندام تو میریزد
مونولوگ من- «خوا…ب»
دیالوگ ساعت. «زِ…زز…ز»
و با آنکه حشو / متن سر به راه میشود.
«انجمن شاعرانِ مرده»- آخرین جلسه ۷/۷/۷۷
-زَنَم میشی… -چه!؟
و ادامهی متن / دستبند
-بله قربان!
-این روایت را صورتجلسه کنید
و بفرستید برای…
-بی وکیلم هیچی نمیگم!
-غزل چه!؟
]۵ ثانیه نقطهچین[
و بعد-
آنقدر میخندیم / که… خطبه را انگشت در مربای سیب میبری
تا بوسـه بوســـه
– قهوه یخ کرد!- بعد از این آنچنان فرصتِ بیقرار…
-اصلاً از سطر آغاز
…پیاده رو
چشمهایمان گره…
– وای! دفترم! – شما، شاعرید!؟
«…پیادهرو… باطلالمهر مادر… دستبند
هیچکدام / ربطی به این متن ندارد
فقط سطر آخَر / قهوه نه!
دو گیلاسِ منتظر
یک صبحِ بیانتظار…
پاورقی:
۱-کتابی و شکستگی دیالوگها احتمالاً اتفاقی نیست.
۲-وقایع تخیلی این متن کاملاً واقعی است.
۳-میتوانید برخی نامهها را خودتان بنویسید.
۴-اگر حقیقت را فهمیدید احتیاطاً سکوت کنید.
«زن شمع فروش»
{شخصیت اوّل متن یک زن است}
کاش پاهایت وای نه! پاهایم
اصلاً، اَجی مجی باید خودم را عنکبوتی کنم
تا در تار گیسوانم تو را…
– نه خدا مرا ببخشد، چگونه میتوان
زندان تو شد
اَجی مجی
باید خودم را هیولایی کنم
که از ترس من…
– نه خدا مرا بکشد، چگونه میتوان تو را ترساند
اَجی مجی
باید خود را آنچنان نامرئی کنم
که همواره سایهی بی سایهگی تو باشم
راستی، تجسم کن، ببوسمت، گازت بگیرم،
اما نفهمی که چه کسی…
– امّا من خواهم فهمید!
– وای! خاک بر سرم، تو اینجا هستی؟!
{چند لحظه متن خیس بوسه میشود}
– تو را به خدا مرا تنها نگذار
– عزیرم، دست خودم که نیست!
– تو را به خدا…
{این هزارمین التماس بود… با سپاس : راوی}
کوله پشتی را بر میداری
بند کفشت نه!
طنابِ دارم را میبندی
{لحظهی خداحافظیست}
– آخر ماه را چرا میبری؟
– تو که هستی!
-خورشید را…؟!
خیره میشوی در من
اگر عاشق باشند، بر خواهم گشت
{چهل شب بعد}
– ساعت سیزدهی شب
هوا هنوز در سراسر دنیا بارانیست
– قار قار
– باز هم این پرندهی نامرئی صابون را دزدید
– قار قار
{صابون هزار تکّه}
– مواظب باش لیز نخوری!
– چه!؟ صدای باران میگذارد حرفهایت را بشنوم
– تو کدام طرف منی؟!
-نمیدانم، آیا تو هم میخواهی به خانهی آن زن شمعفروش بروی!؟
-بله اگر بشود میخواهم چهرهی عشقام را ببینم
-خانوم نامه دارید!
-چشم، بگزارید این شمع را هم بفروشم!
به نام نور
عزیزم خلاصه بگویم، بدون سلامی که واسطه بین من و تو بشود
جمعه ۷/۷ پیش هم خواهیم بود
– اهای مردم؛ دیگر شمعِ فروشی نداریم،
فردا خورشید آغاز خواهد شد!
«لیلا زانا»
پدر / این سطر را / یک پسر جوان /مادر / دخترکی لب چشمه
-چقدر قشنگ نیلبک میزنی!؟ / قطره قطره
– «روی زیبا دو برابر شده است»
کوزهها- آبستنِ ماه / غروب / زنهای سادهی تا کلبه
زنگولهی گوسفندان / و… شیههی اسبها / آتش بازی تفنگها
– خدا پای هم پیرتان کند
-هی دخترت بزرگ شد / عریانتر از ماه /خواب مزرعه را / رؤیای گندم
– وای کابوس! -هیچکس اجاق کور نمیخواهد-
– چند پرنده مانده تا پرواز!؟
چند گلوله تا برادر!؟
اسب / تفنگ / و چوپی / قلمروت را / بیدار ماندهاند
-]امشو عَروسی بالا بَرزانَه…[
گهوارهات را باد / انگشتانت را نیلبک / و پستانهای زخمیات
شیرهای بعداً را / از کوزه- تا… تفنگ
-لیلا بمان!
-نه؛ لباس عروسی ما سرخ است!
«دستهگلهای باغچه»
از دامنه تا… آپارتمان / سبدهای بیدمشک
بطریهایشـــراب / آوازِ دختران پائین ده / گیتار پسرانِ بالا شهر
]دیشب کـــــه بارون اومد، یارم لب بوم اومد
رفتــــــم لبش ببوسم نازک بود وخون اومد
خونش چکید تو باغچه یه دسته گل در اومد[
– شامت یخ کرد!؟
– چه خیالِ گرمی ست!
هواپیما / آسمان را عوض کرد
سواحل قنـاری / قفس قفس / مادیانم را
تا سایهی درختهای زیتون
]یک نفر زیر پنجره سوت میزند[
-شامت!؟…
– میل
نَ… دا… رم ]فیلم را بر میگردانی[
برداشت اوّل
کابارههــای در آتش
صدایِ جویدن موشها
در سبد بتریهـــــــا
برداشت دوّم
سطر مارمولک
یک دُم لرزان
بر خاکستر
برداشتِ سوّم
.
.
.
آخرین برداشت
پردهای در باد
میز عسلی و هنوز
دفتر شاعر
آتشِ زیر خاکستر
-کجایی دختر!؟
-الو…
-علیکِ الو، چرا گوشی را بر نمیداری؟
-باغچه بودم.
]گونههــای توت فرنگی
و جیغ مرغابیهـای حیاط
خواب گربـــــــه را…[
-شعری بخوان
-کدام!
– از دسته گلهای باغچه!
– ]شعر میخواهد بر بومِ باد
نفس آخر خود را بکشد
چشمهای تو
به من میگویند:
-آخرین شاعر دنیا
به چه میاندیشد![
– الو… ]بوق آزاد[
صفحهی ادبی چهار ادیب
– مزخرف
– نه شعر، نه داستان
– دیوانه است
– باید سنگسار… تا درس عبرتی برای عریانیها
به مهربانیهای همسر و دختر عزیزم
«بی همان»
صدای زنگ / سیب قِل میخورد / تا پشت کُمُد/ در که باز…
یک بارانی بر کاناپه / داغ لبها / لیزابهی زبانها
– هیچ شاهدی لازم نیست!
آغوشت را / باز کن، تا خورشید/ میان سینهات
آشیانه بگیرد
– فال قهوه!؟ – نه! حافظ!
]حال دل با تو گفتم هوس است
خبــــر دلِ شنفتنم هوس است…
شب قـــــدری چنین عزیز شریف
بــــا تو تـا روز خفتنم هوس است
وه! کــــــه دُردانهای چنین نازک
در شب تــار سفتنم هوس است…[
– نی لبک – نه فرامرز.
]اگه یه روز بری سفر بری ز پیشم بیخبر
اسیر رؤیاها میشم دوباره باز تنها میشم…[
دستگاه را خاموش / آخرین دیازپام
و دعا میکنم
به سلامتی برگردی.
«ستارهها»
بالاخره
– این هم بلیط بازگشت!
خیره در هم ]نشخوار هفت گاو فربه در من[
شانه به شانه تا… – کجا!؟
– آخرین ایستگاه جهان ]رم کردنِ هفت گاو لاغر در تو[
قهقههی ابرها / همهمهی مسافران
آخرین غزل مشترک / از لبانت :
]ما را کدام حادثه تعبیــــــر میکنی
یا در کدام واژه بـــــه زنجیر میکنی
ای شــــــــاهزاده! قصرِ بلور تن مرا
کی!؟ در کدام حمله تو تسخیر میکنی
در بستــری زِ عطرِ گُلِ سرخ و اشتیاق
آمـــــــاده ی تنِ توأم و دیر میکنی
این کودکِ گرسنـــه آغوش و بوسه را
در حســـــرت نوازش خود پیر میکنی
یکشبقطار میشوی- از پیچ میرسی
زیبـــــــــاترین سرود مرا زیر میکنی
– تمام…! ]این دیالوگ را بلند بخوانید[
– هیس!
– نترس خوابند! – غریبهها، نه!
شاید بادهای سرگردان / به گوش سایهها برسانند
هم آغوشی ستارهها را…
جفتگیری کبوترها / بر آرامش من وتو
امّا هنوز / خوابِ بیپایان / بوسهی ناتمام
اتوبوسی بیتوقف
و صدای شهیار:
]تن تو ظهر تابستونُ به یادم میاره رنگ چشمای تو بارونُ به یادم میاره… من نمازم تورو هر روز دیدنه از لبت دوسِت دارم شنیدنه…[
]خوانندهی محتـــرم- چون سفر طولانیست، میتوانید
به سوپرمارکت محل رفته، سه کیلو نخود سیاه بگیرید[
ریلهـا / جادهها
… بالاخره، نقطه آخر خط.
به احترامِ عشق تو… – نه! ببخشید شما-
ردّ شدن از هم
مانند بادهای سرد و گرم / انگار نه انگار ستارهها…!
– الو
– هیس! قطع کن. – چشم، همه چیز را…؟!
– نمیدانم، شاید… – آخرین غزل را چه…
و صدا / قطــــره قطــــره
میچکد در یک لیوان
پرانتز باز «لطفاً این غزل. هیچ جا/ چاپ نشود»
پرانتز را تا همیشه
بستهی چشمهایت.
.«بیا تا قدر یکدیگر
بدانیم
که تا – ناگه…
-رسیدیم، بیدار شو!
زندگی یک جسد
برداشت ۱ گزارش دکتر :
نه ساعتی را نگاه / نه سایهای را دنبال
فقط، لذت میبرد از دردی/ که خودش را زائیده است.
برداشت ۲ گزارش ناظم
بی نامههای تابلو / فرارهای مخفیانه
قلبهای روی نیمکت
نمرهی انضباط بیست!
برداشت ۳ گزارش فرشتگان
.
.
.
]برداشتها برداشته میشود[
گنجشکها /لاغریام را / ریسه در حوض…
گربه، مدفوعش را
پای گلهای سرخ… / از نردبان / آنچنان بالا…
که حیاط، وارونه / به آسمان میچسبد
]ترّحم والدین: – باید کاری کرد[
عاقد: – شناسنامه!
«بادا بادا مبارک بادا»
-حاضرید! ]حجلهی منتظر[
«پدر، زیر زمین، شلاق…»
نه! / صفحهی آخر را خودم سیاه…
تنهاتر از همیشه- تو / گُل / گلاب
– وای! چقدر فقط پنجشنبهها
– آهای خانوم! – شما؟
– خوانندهی بیگانه با متن…
-امّا در عنوان ذکر شده
]متن به صفحهی قبل بر میگردد[
لبهایم را بر طاقچه، گذاشتن / خندههایم را در جوراب، ریختن
و خودم را در تو مردن
-تو را به خدا برگرد!
-نه!
– الو: پلیس بینالملل…!
– آخر بی عکس و آدرس…
– هنوز اثر انگشتهایش براندامم جا مانده…
صفحهی آخر
-۱۱۰ بفرمائید. -یک خانم ناشناس شناسنامهاش را…
-شرمنده آقا :
گلاب قمصر کاشان ۲۷۰ تومان.
«سینه سرخها»
چشمانت خون
تا سینهی سپیدم را
-چقدر سینه سرخ میپرد از تو!-
مکان : سه متنِ پیش
زمان : هنوز نامعلوم
چشمانت میشیِ گرسنه
خواب میشود
هفت گاو لاغر را از نیل
برف میبارد
سینه سرخهای خسته
گاوهای گرسنه
و ادامهی نیل را
خودتان
قدم بزنید.
«جنس ۳»
گیسویِ بریدهی دختر
ساک توالت پسر
هنوز بر متن
-یک کاراکتر-
-خانه!؟
-نه قرنطینه!
فقط
قدم
قدم
خیابانهای درهم را
در خود مقتول ]سیگاری گیراند/ تا بزرگ شود[
-وای چه لقمهی چربی!
ابرهای سیاه
صاعقه
سنگ خون
-بیا. زیر چتر من!
-نه!
اینجا هیچ
جنسی مطمئن نیست!