تقدیم به تمام قربانیان خدایان ماسکولیسم
«فریاد خاموش»
معبدی در زیر آبشار
آبشاری در زیر زمین
_تعظیم شو
_من تنها عشق را سجدە خواهم کرد
کاهن اعظم برآشفته تر از طغیان نیل
خیرە می شود در چشم های زن
_تبعید می شوی به تنها ترین جزیرە
آنسوی دریا، آنسوی زمین ، آنسوی خودت
_اما من همه چیز را عشق خواهم دید
کاهن اعظم
چشم های زن را نشانه می رود
و تیری گزین
از چله ی کمان بت بزرگ
پرتاب می شود تا …
که یکبارە
زن با صدای هولناک شوهر از خواب بر می گرد
_باز هم که با قلمت خوابیدە ای?
زن خودش را ذرە ذرە نفس می شود
دست های کوچک دخترش آنقدر داغ ، داغ تر از هزار خورشید
_دخترم
مرد بی تفاوت تر از آن که بشود حتی اورا پدر نامید
زن هزار بار خودش را سرمی کشد
❐❐
_لباس عروس تاکفن فقط مرگ می تواند این فاصله را پر کند
_اما پدر تمام تنم را کبود نوشته است.
برگشتن به خانه ای که او را نمی خواهد به اجبار خدایگان قبیله
خانه آنقدر خلوت که می شد صدای نفس هایش را بشنود
عقربه ی ساعت دقیقا روی جنون
از بوی نفت ، خانه خودش را نفس می شود
چشم هایش آلبوم خاطرات ذهنش را صفحه صفحه ورق می زند
کبریت را که می کشد دخترش در چشم هایش می دود
با مقنعه ی سفید و کوله پشتی آبی که هزار آسمان را می شود در آن جای داد.
انتهای کبریت زن را به اتاق بر می گرداند
❐❐
چوب کبریت دیگری را می کشد
چادرم را آنقدر بلند
که نمی دید پاهایم زمین را
پدرم کنار حوض ایستاد
دستش را روی سینه اش گذاشت
_سلام بر شاە چراغ
عطر بهار نارنج مرا غرق می شد
پاهایم روی زمین نبود
شناسنامه ام مرا آنقدر کوچک نوشته بود
که نه سالی دست هایم به ضریح نمی رسید
اما باز هم آئینه هایت نگاهم را نبرد
دردی درونم را بزرگ شده بود
از لباس صورتی مادرم
و سرمی که
قطره
قطره
زندگیش را نفس می شد
خودم را به ضریحش گره زدم
شاید
مادم را…
مادرم …
جوانتر از ٱن بود که بشود شناسنامه اش را باطل کرد
اما فرشتگان ٱسمان بیشتر حضورش را می خواستند
چهل شب که گذشت
قاب عکسش را دیگر روی طاقچه ندیدم
پدرم شیک پوش ترین مرد دهکدە شد
نامادری ام نامهربان تر از زن تناردیه
کبریت دستش را ،که سوزاند به اتاق برگشت
❐❐
چوب کبریت دیگری را کشید
_میوە ی باغ مردم است
_مادربزرگ ، من که میوە نیستم
اما نگاهش خیره به پدر
_ من … اما من عروسک هایم را بیشتر از هر چیز دیگه ای دوست دارم
با اولین خواستگار
مرا لباس عروس پوشاندند
آنقدر بزرگ بود که خودم را در آن گم شدم
❐❐
چوب کبریت دیگری را کشید
مکان:هرجایی غیر از زمین
زمان:هماهنگ با تپش قلبش
یک جفت کفش های مردانه مقابلش جفت شد
نگاهش را که بالاتر برد چشم هایش به روشنی هزار خورشید
چادرش را جلوتر کشید
_هموارە عقاب قصه ی بومم باش
طومار نجات دل محکومم باش
در بتکدە ی الهه های یونان
تندیس هزار ساله ی رومم باش
تا چشمه ی نوشدارو از نوش توست
سقراط هزار جام مسمومم باش
در بستر زمهریر بی عاطفه ها
تو آتش این لبان محرومم باش
بر بستر گهوارە ی لالایی عشق
آن طفل گریزپای معصومم باش
مهتاب ترین سایه ی روزانم شو
خورشید شبان وحشی شومم باش
لا حول و لا قوﺓ الا بوسه
با بوسه طبیب دل مظلومم باش
با آن که دلت آئینه ی عاطفه هاست
تو سنگ صبور دل مغمومم باش
پنهان نشو بانوی هزاران بوسه
با دیده ی بسته نیز معلومم باش
بر خواب نماز خانه در خلوت عشق
آن تازە عروس دل مغمومم باش
شعرش که تمام شد چشم هایش را به او گرە زد
_تمام زندگیم می شوی بانو؟
زن قطرە
قطرە
خودش را زمین می نویسد تا سنگینی آسمان چشم هایش را روی پلک هایش جا دهد
_خودت را آنقدر دیر به زبان آوردی که …
زن دستش را روی شکمش می گذارد
_می خواهم مهربان ترین مادر دنیا باشم تا محبت های ندیدە ام را نثار کودک در راهم کنم
_کودکت?
_مادرم که رفت من هم بی ستارە ماندم با شبی که هیچ وقت صبح نشد
وطن قلبم همیشه منتظر سربازی بود که هر لحظه به امید بازگشتش واگن به واگن مسافرهای قطار را می شمرد
ماندن درخانه ای که حتی آجرهایش هم مرانمی خواست
_پس پدرت؟
(این دیالوگ ها را به احترام سکوت می نویسد تانامهربانی های پدرش زبانزد نشود باتشکر راوی)
مرد خودش را ، از او تا خود ، قدم می زند
❐❐
چوب کبریت دیگری را می کشد
_صدای قلبش را می شنوی؟
مرد سنگ تر از سنگ نبشته های ساسانی
پسر باشد اسمش را ساسان می گذارم
_خانم دکتر پسر است؟
نه. یک دختر خوب و ناز
زن در اشک هایش غرق می شود
نگاهش بر صفحه ی مانیتور آنقدر می چرخد تا خودش را گیج می شود
_فرزند چندمتان است؟
_هزار فرزند هم داشته باشم او همه را اجاق خانه اش می خواهد
❐
_این بارهم دختر?سقطش می کنی
_اما صدای قلبش. این بار نمی توانم ضربانش را نفس شدم
مرد مشت هایش آهنی تر از میله های قفس
_چرا می زنی؟
_صدایت را بالا نبر
_اماصدای خودت تمام شهر را فریاد شده است
مشت های مرد گرە شدە تر از قبل و کمربندی که تمام زنانکمرزندی را خوابیدە است
انتهای چوب کبریت او را به اتاق بر می گرداند
❐❐
چوب کبریت دیگری را می کشد
تولد یک ستارە
_ هنوز لباس تنش نکردە ای?
_لباس هایش را باد برد در هیاهوی مردسالاری شهرم
_شهرت؟
_دختران شهرم را زندە زندە
_زندە به گور?
_نه می فروشند
زن چشم هایش را می بندد
❐
لباس صورتی برای دخترم
_بگذار یخ بزند
_اجاقم را کور نوشتی حالا هم دخترم دخترم…
چشم هایش برقی زد ـ
ــ می فروشمش
زن خودش را سطر به سطر اشک می نویسد
(اینجا سرزمین مردهاست لطفا دختر زادە نشوید. با تشکر راوی ماسکولیست ها)
_خانم با شما هستم دخترتان یخ زد
_دیشب شاهزادەای به خانه ی ما آمد از خدایگان معبد
لباس هایش را برد تا سال های بعد از عطر آن، در ازدحام شهر او را بیابد
_قرص هایتان را خوردە اید؟
_شاهزادە ی من با ملکه ای دیگر رفت اما او حتما می آید
سوختگی انگشت هایش او را به اتاق برگرداند
❐❐
چوب کبریت دیگری را می کشد
زن
یک، دو، سه
کبریت سوخته
❐❐
ماه سوخته
تمام بدنش شعله به شعله به سنگفرش حمام می چسبد
تنها صدای فریاد خوشحال دخترش این بار او را به اتاق باز می گرداند:
مامان از ریاضی خیلی خوب شدم.